جنگیدن برای تو !
يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ
وقتی از دستش عصبانی میشم قلبم واقعا میشکنه . احساس میکنم دنیا داره تموم میشه و مورد اعتماد ترین آدمِ زندگیم بهم از پشت خنجر زده و خلاص !!
اما ته قلبم دنبالِ یه کورسوی امیدم . یه چیزی که وصلم کنه دوباره . که کوک بزنه این شکستگی ها رو .
معمولا از این نشونه ها زیاده اما تو زمانی که خیلی شکسته و ناراحتی هیچ چیزی به چشمت نمیاد . همه چیز سرد و ناراحت کنندست . همه چیز خورد کننده و دلگیره .
اگه اون نورِ امید رو هم پیدا نکنم تهش میرسم به این نتیجه که اون انتخابِ من بوده . اون چیزیه که براش تا الان جنگیدم . و سوالی که برام پیش میاد اینه که ارزشِ این جنگیدن رو داشته ؟
گذشته رو مدام مرور میکنم . تمامِ لحظاتِ سیاه و سفیدش رو . حتی موقع ناراحتی سیاهیا پررنگ تر میشه برام . گاهی بیشتر اذیتم میکنه و فشار روحی بهم میاره اما نمیدونم چه حسیه که ترغیبم میکنه . نمیدونم چه حسیه که من رو جلو میبره .
اصلا گاهی از خودم میپرسم چته ؟ چرا انقدر با خودت کلنجار میری و بعد برمیگردی سرِ جای اصلی؟
این روزا فهمیدم اگه اون کور سوی امید هم نباشه و من نتونم اون لحظه نقطه های سفید رو به یاد بیارم یه چیزی هست که نمیذاره کنده بشم . یه چیزی هست که توی قلبمه . مثلِ یه حافظه ی بلند مدتی که از خاطر رفته اما اثرش ضربان میده به قلبم .
تو لحظه هایی که همه چی خوبه آسونه موندن و موندگار شدن اما وقتی درگیر میشی و ناراحتیا شروع میشه اونوقت هنرمندی اگر بمونی . اونوقتی که با تمامِ وجود عصبانی هستی و فقط دلت میخواد فریاد بزنی و بد و بیراه بگی اگه بتونی حرفت رو بخوری و به این فکر کنی که نمیخوای طرفت آزرده بشه ارزش داره . زمانی که دارید با هم میخندید تو بهترین حالتِ روحی و روانی هستین پس کار مهمی نکردین اگه کنارِ هم موندین .
مهم اینه الان که از همه چی بریدین و خسته این از شنیدنِ یه سری حرفا بمونین و بجنگین . و الان به خودم جواب میدم . . . من پشیمون نیستم از این جنگیدن و به خودم افتخار میکنم برای اینکه تو لحظه های بد وایسادم .
اما ته قلبم دنبالِ یه کورسوی امیدم . یه چیزی که وصلم کنه دوباره . که کوک بزنه این شکستگی ها رو .
معمولا از این نشونه ها زیاده اما تو زمانی که خیلی شکسته و ناراحتی هیچ چیزی به چشمت نمیاد . همه چیز سرد و ناراحت کنندست . همه چیز خورد کننده و دلگیره .
اگه اون نورِ امید رو هم پیدا نکنم تهش میرسم به این نتیجه که اون انتخابِ من بوده . اون چیزیه که براش تا الان جنگیدم . و سوالی که برام پیش میاد اینه که ارزشِ این جنگیدن رو داشته ؟
گذشته رو مدام مرور میکنم . تمامِ لحظاتِ سیاه و سفیدش رو . حتی موقع ناراحتی سیاهیا پررنگ تر میشه برام . گاهی بیشتر اذیتم میکنه و فشار روحی بهم میاره اما نمیدونم چه حسیه که ترغیبم میکنه . نمیدونم چه حسیه که من رو جلو میبره .
اصلا گاهی از خودم میپرسم چته ؟ چرا انقدر با خودت کلنجار میری و بعد برمیگردی سرِ جای اصلی؟
این روزا فهمیدم اگه اون کور سوی امید هم نباشه و من نتونم اون لحظه نقطه های سفید رو به یاد بیارم یه چیزی هست که نمیذاره کنده بشم . یه چیزی هست که توی قلبمه . مثلِ یه حافظه ی بلند مدتی که از خاطر رفته اما اثرش ضربان میده به قلبم .
تو لحظه هایی که همه چی خوبه آسونه موندن و موندگار شدن اما وقتی درگیر میشی و ناراحتیا شروع میشه اونوقت هنرمندی اگر بمونی . اونوقتی که با تمامِ وجود عصبانی هستی و فقط دلت میخواد فریاد بزنی و بد و بیراه بگی اگه بتونی حرفت رو بخوری و به این فکر کنی که نمیخوای طرفت آزرده بشه ارزش داره . زمانی که دارید با هم میخندید تو بهترین حالتِ روحی و روانی هستین پس کار مهمی نکردین اگه کنارِ هم موندین .
مهم اینه الان که از همه چی بریدین و خسته این از شنیدنِ یه سری حرفا بمونین و بجنگین . و الان به خودم جواب میدم . . . من پشیمون نیستم از این جنگیدن و به خودم افتخار میکنم برای اینکه تو لحظه های بد وایسادم .
- ۹۵/۰۵/۱۷