مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

گاهی مینویسم و گاهی نه !
قلم که نه ! دست به کیبورد میزنم و از دلم میگویم .
کمی شخصی ، کمی عمومی ، کمی خاص و کمی تکراری . . .

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

جنگیدن تا رهایی

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

حالا باید چیکار کرد ؟

این سوالیه که این روزا بارها و بارها سراغم اومده . بارها و بارها ذهنم رو درگیر کرده .

بس نیست این همه گیر کردن تو سوالی که شاید هیچ وقت جوابی براش پیدا نشه ؟

بس نیست این همه درگیر شدن و جنگ کردن با اطراف و آدمایی که زندگیمون رو به بازی میگیرن ؟

دلم میخواد دوباره برم جلو . حرکت کنم و انقدر تند برم که همه رو جا بذارم .

دیر نیست ؟

شاید دیر باشه اما الان که انقدر دارم منطقی فکر میکنم . . . الانی که انقدر آمادم و پر از احساسِ عجیب و انگیزه ی فولادی هستم به نظرم دیر نیست . من میتونم . شاید یکم فاصله انداختم بینِ این انگیزه و کاری که واقعا احتیاج دارم این روزا واقعا واقعا واقعا انجامش بدم اما بازم دیر نیست .

درگیر شدن خوبه . این روزا ذهنم درگیره . درگیرِ یه موضوعی که احساس میکنم قراره زندگیم رو عوض کنه . کافیه به نگارش در بیارمش . کافیه جلو برم و بنویسمش .

چقدر حال و هوای این روزای با انگیزم بهتر شده . دلم میخواد روی زمین وایسم و با تمامِ قدرتی که دارم بجنگم .

من امروز آدم متفاوت تری هستم .

سقوط آزاد !

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ق.ظ
- دلم یه اتفاق خوب میخواد .
+ میفهمم منم اتفاق خوب میخوام .
- دلم یه عالمه خوشحالی دائمی میخواد .
+ میفهمم منم خوشحالی های مقطعی راضی نمیکنه .
- دلم میخواد برم یه جایی که تا حالا نرفتم .
+ میفهمم منم دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کس نرفته و نمیدونه کجاست .
- دلم میخواد از یه کوه بالا برم و فریاد بزنم .
+ میفهمم منم میخوام برم بالای یه کوهِ بلند و بپرم پایین !

game of thrones

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ
بالاخره فصل 6 رو دیدم ! سخت بود بذارم کامل همه ی قسمتها بیاد و بعد شروع کنم و ببینم !
احتمالا این پست حاوی اسپویله پس اونایی که حساسن یا ندیدن این فصل رو لطفا نخونن !
یکی از عالی ترین قسمتای این فصل قسمت 9 بود . برای اولین بار باعث شد روی سانسا حساب کنم !! همیشه به نظرم یکی از لوس ترین و از خود راضی ترین استارک ها بود اما به کل این قسمت نظرم رو عوض کرد . سیرِ تغییرِ این شخصیت به قدری جذاب بود و توی قسمت 9 تکمیل که واقعا تحتِ تاثیر قرار گرفتم .
جنگ بینِ رمزی و اسنو و صحنه ای که جان اسنو منتظر چشم به دویدنِ اسبای سپاهِ رمزی دوخته بود یکی از عالی ترین تیک ها بود . چقدر متنفر بودم از رمزی و چقدرخوب بازی کرده بود این بازیگرِ لامصب ! رگه های خباثت و پلیدی تو چشماش پنهون شدنی نبود !
چقدر این جانِ تارگرین برام عجیب بود ! اینکه اصیل بود و این معلوم شد که هم خونِ استارک تو رگاشه و هم تارگرین خیالم رو راحت کرد . فریادِ پادشاهِ شمال گفتنِ شمالیا که دیگه هیچ ! چقدر دلم میخواد که جان سرنوشتی جدا از سرنوشتِ راب استارک داشته باشه . کسی که بی شباهت به جان اسنو پادشاه شمال نشد !
آریا چقدر خوبه که به خودش اومد .
دنریس و قدرتی که برای خودش دست و پا کرده حس خوبی داره . دلم میخواد اون باشه که به تختِ آهنین میشینه .
شخصیتای این سریال به حدی واقعی طراحی شدن که بی اراده جزئی از زندگی میشن . جزئی از فکر میشن .
و چیزی که برام جالب بود قدرت گرفتنِ خانوما بود تو این فصل ! یه جورایی همه ی پادشاها حذف شدن البته به جز جان ! بقیه همه زنا بودن که به قدرت رسیدن . از پادشاه دورن گرفته تا دنرسی که خیالِ تختِ آهنین داره یا سرسی که بعد از مرگِ تمامِ بچه هاش تاج به سر گذاشت . یا آهن زاده ها که یارا قصدِ حکومت بهشون رو داره .
این سریال احتیاجی به هیچ معرفی نداره خوب میدونم انقدر همه گیر شده که نخوام معرفی کنم فقط و فقط میتونم بگم خیلی بی صبرم برای فصل 7 . چقدر ناراحتم از اینکه یک سال باید صبر کنم برای پخشش .

دلگیرانه به دل گرفته ام دلگیری هایت را !!!

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ
دلگیریِ من از آدمهای اطرافم نیست . دلگیریِ من از حرفهاییست که در پیچ و تابِ مغزشان میچرخد و میچرخد در آخر چیزی که میماند نیش و کنایه هاییست که خنجر میشوند !
دلگیریِ من از تحمیلِ نگاهیست که پر از عادت میشود گاهی و چقدر سخت است درکِ این نگاه و نادیده گرفتنش !
دلگیریِ من از حالِ بدیست که سلسله وار ادامه دارد . از این حجمِ خفقان آورِ بدی ها !
دلگیریِ من از قلبیست که میزند ، کم میزند ، بد میزند ، غم میزند ، رج میزند زندگیِ هر روزه را ، تلخ میزند ، ماتم میزند !
دلگیریِ من از صفحه ایست که پر از یک طرفه های عاشقانست !
دلگیریِ من از ذهنیست که خاموش نمیشود . آنقدر روشن میماند و درگیرِ افکار میشود که از حال میرود !
دلگیریِ من از روزیست که شکسته شد همه چیز ، روزی که تحملم تمام میشود از آن روزی که شاید امروز بود . . .
 
 

عنوان بی عنوان !

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ق.ظ
بعضی وقتا یه تلنگر میخوایم برای نوشتن .
حرف زیاده برای گفتن ولی انگار دستت به نوشتن نمیره . انگار دلت نمیخواد مکتوبشون کنی . انگار دوست داری یه چیزایی انقدر محو و کمرنگ بشه از توی ذهنت که دیگه نخوای برگردی و بهشون فکر کنی .
این روزا هم خوبه و هم بده .
امتحانا تموم شده و اکثرِ نمره ها اومده و این خوبه چون از وضعِ نمره ها راضی هستم ! البته تا حدودیشون رو ! ولی خب همین که قرار نیست ترمِ دیگه این درسها رو بردارم خدارو شکر میکنم .
از یه جهت بده و دلم میخواد این روزا رد بشه و مثلا بشه 5 سال دیگه ! ولی از اینم میترسم ! ترس از اینکه 5 سال بگذره و من باز هم همین جایی وایساده باشم که الان هستم .
اهدافی که برای خودم داشتم و دارم رو تو ذهنم مرور میکنم . به خیلیاشون رسیدم و به بخشِ عظیمیشون هنوز نرسیدم . بعضی وقتا عذاب میکشم از اینکه میبینم این اهداف فقط برای خودم مهمه و اطرافیانم اونقدرا اهمیتی بهش نمیدن . حتی وقتی حرفی ازشون میزنم گاهی نشنیده گرفته میشن .
این روزا حالِ قلبم خوبه . حالِ احساساتم بد نیست . نبضِ علاقه ام سو سو میزنه اما میزنه .
دلم میخواد برای یک هفته برم تو یه جزیره . من باشم و یه لپ تاپ یا اصلا چند برگ کاغذ و یه خودکار . من باشم و نوشته هام . من باشم و دنیای خیالیِ قصه هام .
اینجا رو هم دوست دارم . این وبلاگ رو . . . شاید بعضی وقتا از دلِ قصه هام بیرون بزنم و اینجا هم پراکنده گویی کنم . مثلِ الان که مغزم بی سرو سامان مدام از این شاخه به اون شاخه میپره .
بازم غر غر دارم برای سیاه کردنِ این وبلاگ اما برای امشب کافیه . . . دوباره آشتی کردم با اینجا .

تلفنِ لعنتی !

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۰۶ ق.ظ
من فکر میکنم
الکساندر هم عاشق بود
که تلفن را آفرید
وگرنه
به عقلِ هیچ آدمِ عاقلی نمیرسید
که میتوان حضورِ گرمِ کسی را
از سیمهای سرد عبور داد . . .


( حکایتِ این روزهای من است )

عید نامه

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ق.ظ

بهار ، فصلِ من ، ماهِ عشق داره میاد .

چه خبری بهتر از نو شدنِ سال . هر سالی که تموم میشه من مقایسه اش میکنم با سالِ قبلم . مدام با خودم میگم امسالم چطور گذشت ؟ بهتر از سالِ قبل ؟ بدتر از سالِ قبل ؟ امسال موفق بودم ؟ از لحاظِ روحی آرامش داشتم ؟

خب سالِ 94 و دوست داشتم . بر خلافِ بالا و پایین هایی که داشت ، بر خلافِ اوضاعِ اقتصادی بد اما رو به رشدی که برامون رقم زد من دوستش داشتم .

یه زمانی فکر میکردم سالِ 94 که بیاد و من برسم به 24 سالگی باید این سال برام خیلی خیلی خاص باشه . تقریبا و تا حدودی بود اما در زندگیِ شخصیِ خودم چندان تغییراتی رخ نداد که این 24 سالگی برام خیلی خاص باشه . نمیگم بد بود فقط میگم که یه روتینی بود که هم خوب بود و هم مثلِ یه جاده ی کفی و آروم بود . که خدا رو شکر میکنم بابتش . همین که هیجاناتِ منفی نداشت باعث میشه که خوشحال باشم .

امسال اسفند ماهم مثلِ هر سال پر از شورِ زندگی نبود . نمیدونم چرا امسال اسفند واقعا اسفند نبود . انگار یه چیزی کم داشت ، یه حسِ ناب و درخشانی که همراه با بوی عید بود همیشه . امسال اسفند ماه بی سر و صدا اومد و رفت . این رفتنِ برق آساش برام جای تعجب داشت .

یه جایی خوندم که نوشته بود اگه بهتون سخت میگذره خدا رو شکر کنین که این سخت میگذره و نمیمونه ! برام جالب بود . این اواخر یکم همه چی پیچیده و سخت شده اما چیزی نیست که نتونم از پسش بر بیام . چیزی نیست که به دیوونگی برسه ! من آدمِ این روزای سختم و همچنان امتحان پس میدم !

خدا رو شکر میکنم برای سلامتی که سالِ 94 به خانوادم داد ، برای شادی و شعفی که نصیبمون شد و خانوادمون رو از قبل بزرگتر کرد ، برای حرکتای رو به رشد و پرتابهای خوب و آینده داری که سرِ راهمون قرار گرفت ، برای 5 ساله شدنِ رابطه ای که خیلی فراز و نشیب داشت ، برای سقفی که بالای سرم بود و زمستونِ سرد و احساس نکردم ، برای پدر و مادری که همیشه تمامِ تلاششون و برای خوب بودنم کردن ، برای خواهری که همیشه همدم بوده و نفسم به نفسش بسته ، برای هر چیزِ کوچیک و بزرگی که توی سالِ 94 کنارِ خودم داشتم .

امیدوارم سالِ 95 برای همه سالِ خوبی بشه .

perfect girl

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • mahsa HD

no subject !

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۱۰ ق.ظ

توصیه میشود !

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ

امروز دو تا فیلم دیدم که هر دو به نظرم جالب بود .

اولین فیلمی که دیدم " something borrowed " بود .

من ذاتا عاشق بازیهای "kate hudson " هستم . به طرز عجیبی حالت خنده هاش گیراست . اینکه نقشای دخترای شیطون رو بازی میکنه دوست دارم . اصولا توی اینجور نقشا جا افتاده . با اینکه توی این فیلم تقریبا یکی از نقشای فرعی بود بازم دوستش داشتم .

اما موضوع فیلم . . . یه جورایی رنگ و بوی خیانت داشت اما کارگردان و نویسنده سعی داشتن نشون بدن که نقش اولِ مرد و زن چندان هم آدمای بدی نیستن و یه جورایی تقصیرِ بازیگرای نقشِ دومه که اینا به خیانت کشیده شدن که خب این و من نمیتونستم قبول کنم . به هر حال فیلمی بود که برای یک بار دیدن بد به نظر نمیرسید . البته به خاطرِ بازی " kate " من جذب فیلم شدم و تا آخر هم دیدم . به نظر جالب بود . البته نمیشه از قیافه ی دخترِ نقش اول هم گذشت . چهره اش پر از معصومیته . جوری که یه جورایی توی داستان بهش حق میدین هر کاری بکنه و به نوعی اون و قربانی میدونین .

هم توصیه میشه و هم نمیشه . اگه سبکای عاشقانه دوست دارین میتونه برای دو ساعت سرگرمتون کنه .

 

میرسیم به دومین فیلم . " the jane austen book club "

من واقعا عاشق کتابای جین آستین هستم . حتی میتونم بارها و بارها هر کتابش و بخونم و در موردشون حرف بزنم .

اولین بار که اسمِ این فیلم و دیدم بیشتر به خاطرِ اسم جین آستین بود که ترغیب شدم دانلودش کنم . ولی مدام هم تردید داشتم . چون بارها و بارها به خاطرِ اسمِ یه فیلم گول خورده بودم . ماجرا از این قراره که چند تا دوست کلوبی رو تشکیل میدن تا هر ماه یکی از کتابای جین آستین و بخونن و یه جا جمع بشن و در موردش نظراتشون و بگن و حرف بزنن . چقدر دلم میخواست توی همچین کلوبی شرکت کنم .

جالب بود که انگار هر کدوم از این کتابا در موردِ یکی از مشکلاتِ این آدما بود . هر کدومشون به نوعی انگار درس میگرفتن و جوابِ مشکلشون و توی کتاب پیدا میکردن . فیلمِ خوبی بود با بازی های خوب . از داستانایی که محدود به دو نفر نمیشه خوشم میاد . این فیلم هم تقریبا پیچیدگی زندگیِ چند نفر رو هم زمان بررسی میکرد .

فیلم خوبی بود و آروم . ریتمِ خیلی هیجان انگیزی نداشت . انگار همه چیز توی آرامش پیش میرفت و من بیشتر عاشقِ تفسیرِ کتاباشون بودم و نظری که در موردِ شخصیتای کتاب میدادن .

اگه طرفدار کتابای جین آستین هستین این فیلم و ببینین .