مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

گاهی مینویسم و گاهی نه !
قلم که نه ! دست به کیبورد میزنم و از دلم میگویم .
کمی شخصی ، کمی عمومی ، کمی خاص و کمی تکراری . . .

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

house of cards

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

" نویسنده‌ای که سرش به تنش بیارزه، نمی‌تونه از یک داستان خوب بگذره. درست مثل سیاستمداری که نمی‌تونه روی قولی که حتما زیر پا گذاشته خواهد شد پافشاری کنه. "

سریال house of cards قسمت 5 از فصلِ 3

جدیدا به یه سریال مبتلا شدم . این سریال حرفِ زیادی برای گفتن داره . انقدر خاص و هیجان انگیزه که با پایانِ هر قسمت شما رو با خودش تا قسمتِ بعدی میکشه .

سه فصل از این سریال اومده و مطمئنا هر فصل در حالِ بهتر و بهتر شدنه . دیدنِ شخصیتا که بر سرِ مقام و شهرت و پول با همدیگه میجنگن و این وسط به کرسی نشستنِ حرفِ کسی که از همه سیاستمدار تره خالی از لطف نیست .

نمیشه چیزی از این سریال گفت . فقط باید دید و عاشقش شد . در بالای نوشته ام دیالوگی از این سریال نوشتم . تقریبا پره از این دیالوگای دوست داشتنی .

به شدت توصیه میشه . . .



دنیای این روزای من !

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۰ ب.ظ
چقدر زود گذشت این چند وقت و میگم . . . انگار نه انگار که از 4 آذر چیزی اینجا ننوشتم !
این مدت با امتحاناتِ کمر شکنش سخت گذشت اما بالاخره گذشت . . .
بعضی وقتا باورِ گذشتِ زمان سخته . نمیفهمی کی این همه مدت گذشته . وقتی ما سرگرمِ روزمرگی هامون هستیم و تو فکرِ آرزوهامون روزا چقدر تند میگذرن !
تو این مدت اتفاقاتِ ریز و درشتِ زیادی افتاد که بعضیاش و به کل از یاد بردم . ولی این روزا حال و احوالم بهتره . شاید به خاطر رابطه ی خوبیه که با اطرافیانم دارم . یه مدت کینه و دلخوری قلبم و سیاه کرده بود . فکرم درگیرِ ناراحتیام بود و گله هایی که توی قلب و روحم نقش بسته بود . اما حالا همه چی رو کنار زدم . حالم بهتره به خاطر قلبم که یه بارِ بزرگ از روش برداشته شده .
همه چی برگشته به 5 سالِ پیش . به اون روزایی که همه خوب بودیم و همدیگه رو دوست داشتیم . بدونِ کینه و دشمنی . خوشحالم که جمعِ سابقمون دوباره رو به راه شده .
دوباره مغزم شروع به فعالیت کرده . دوباره دارم مینویسم . این نشونه ی خوبیه . این حسِ نوشتنی که اومده کاش به این زودی از بین نره . دلم و صابون زدم برای چاپِ قصه هام . کاش این آرزو فقط یه آرزو و رویای ساده نمونه و واقعی بشه .
شلوغیِ لذت بخشی این روزا تو خونمون جریان داره . شادیِ عمیقی که هممون و به جنب و جوش انداخته . هنوز باور نمیکنم که آروم ترین و مظلوم ترین فردِ خانوادمون داره سر و سامون میگیره . یه دنیا نگرانی رو پشتِ اون همه خوشحالیم برای خوشحالیش مخفی کردم . وقتی به این فکر میکنم که هم پایِ شیطنت های بچگی و همراز دورانِ جوونیم قراره از این خونه بره بغضم میگیره . اما دلیلی نداره که ناراحت باشم چون این رفتن یه جور نظم گرفتنِ زندگیشه . یه جورایی قراره وارد مرحله ی جدیدی بشه و من براش خوشحالم .
منم این روزا کسی رو دارم که تمامِ فکرم درگیرشه . دلم میخواد از حرفای نگفته اش بهم بگه . بعضی وقتا دوست دارم یه دلِ سیر کنارش گریه کنم . نه از سرِ ناراحتی . بعضی وقتا دلم میخواد اشکِ خوشحالی بریزم برای تمامِ خوبی هاش . دوست دارم این روزا چند قدمی باهاش راه برم . دلم میخواد این روزامون و یکم تغییر بدم ، تغییر بدیم . . . مثلا شبا بیشتر برای هم وقت بذاریم . مثلا روزا بیشتر حرفای بزرگونه بزنیم . مثلا . . .
با وجودِ همه ی اینا زندگیم عالیه . . . این روزام و دوست دارم . . . ساده به این روزای دوست داشتنی نرسیدم . . . کاش ادامه دار باشه . . .