مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

گاهی مینویسم و گاهی نه !
قلم که نه ! دست به کیبورد میزنم و از دلم میگویم .
کمی شخصی ، کمی عمومی ، کمی خاص و کمی تکراری . . .

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۲ مطلب با موضوع «زندگی نوشت» ثبت شده است

کیک پزون !

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۵ ب.ظ

بعضی وقتا میفتیم رو دورِ همه چی تموم بودن !

انقدر همه کارامون درست و حسابی پیش میره که برای یه لحظه جا میخوریم که داریم به کجا میریم ؟ این واقعا خودِ منم ؟

اما امان از وقتی که کاری نخواد درست پیش بره .

امروز مراسمِ کیک پزون داشتیم تو خونه . من کلا عاشقِ آشپزیم دستِ خودمم نیست ! یعنی وقتی بی حوصله میشم یه چیزی باید درست کنم !

البته هر چی غذایی که میخوام درست کنم عجیب تر باشه زودتر سرحال میشم !

خلاصه این که امروز من کیک پختم ! بماند که مایه ی اولیه ی کیک خیلی شُل بود و شباهتی به چیزی که قبلا درست میکردم نداشت ! از طرفِ دیگه وقتی گذاشتمش تو فر به شکلِ مسخره ای یک طرفش پُف کرد و یک طرفش اصلا انگار نه انگار !!!!

از این که بگذریم اصلا نمیشد از بوی نفرت انگیزِ تخم مرغش گذشت !!!! البته جا داره بگم که یه خروار وانیل توش ریخته بودم اما انگار وانیلش تقلبی بوده !! به هر حال اشپزیِ من بی نقصه و نمیتونه تقصیرِ من باشه .

خلاصه ما کیک رو برش زدیم و به اهالیِ خانواده تقریبا خوروندیم خواهر بزرگه مقاومت میکرد اما کیک رو به زور به اونم دادیم . اصلا چه معنی داره کیک بپزم و کسی نخوره و دماغش رو بگیره ؟

نگران نباشین مواد غذایی رو به هیچ وجه حروم نکردم !! یه پیرکسِ گنده کیک رو به همه خوروندم و الان تقریبا یه تیکه ازش مونده که گذاشتم برای صبحِ پدر !!

خدا به دادِ همسرِ آینده برسه که قراره چه موشِ آزمایشگاهی بشه !! خدایا از سرِ تقصیراتِ اون بنده خدا بگذر .

خاله بازی !

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

بعضی ها عادت دارن شورِ همه چی رو در بیارن ! 

بستگی داره شورِ چی رو در میارن و چجوری ! 

مثلا فامیلای ما اصولا عادت دارن شورِ مهمونی دادن رو در بیارن . به عنوانِ مثال شنبه میریم خونه ی عمه خانوم یکشنبه عمو خان دعوت میکنه همون جا اون یکی عمه خانوم که احساس میکنه عقب افتاده دعوت میگیره از همه که دوشنبه شام قدم رو چشمشون بذاریم و بریم خونشون اون یکی عموی دیگه که میبینه داره سرش کلاه میره وعده میگیره برای سه شنبه در واقع زنبیل میذاره ! چهارشنبه و پنجشنه و جمعه هم که دیگه آخر هفته محسوب میشه و اگه مهمونی نباشه اصلا ناراحت میشن همه !!!! 

این وسط ما میمونیم با انبوهی کار و مشغله یکی هم نیست که بهشون بگه اگه به فکرِ خودتون نیستین یکم به فکرِ برنامه های عقب افتاده ی ما باشین !! 

نتیجه اخلاقی : مهمونی نگیرین ! اگه میگیرین اصرار نکنین حتما بیا ! اگه اصرار کردین حداقل یه کاری کنین بهمون خوش بگذره ! اگه خوش نگذشت تورو جونِ جدتون لجبازی نکنین و دیگه مهمونی نگیرین بذارین تو حالِ خودمون باشیم بابا !! 

قدرت دستِ دختراست !

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

اصلا قصد نداشتم اینجا چیزی بنویسم . داشتم یکی از وبلاگایی که تو لیست وبلاگاییه که دنبال میکنم رو میخوندم دلم میخواست یکم با دختری که پشتِ مونیتور . . . پشتِ این غولِ تکنولوژی خودش رو مخفی کرده حرف بزنم اما متاسفانه کامنت دونی بسته بود و من نمیتونستم هیچ جوری براش پیغام بذارم .

میدونم اینجا رو نمیخونه و میدونم هیچ وقت این حرفم رو نمیبینه اما دلم میخواد بگم . . .

همه ی آدما مشکل دارن یه عده کم و یه عده زیاد . من کسی رو ندیدم که بگه مشکل ندارم ، که از همه چی راضیم ، که حالم انقدر خوبه که میتونم فریادِ شادی بزنم یا ساعتها روی پا برقصم . . .

من نه روانشناسم نه شرایطش رو دارم که کسی رو بخوام نصیحت کنم . . . من فقط یه آدمم با مشغله های ریز و درشتِ خودم . دلم میخواست به این دختر که حتی اسمش رو هم نمیدونم بگم یکم به خودت بیا . . . رو پاهات وایسا و شروع کن . . .

هممون باید از یه جایی شروع کنیم . هممون باید مشکلات رو پس بزنیم و یه قدمِ بزرگ برداریم . برای زندگیمون ، برای روحیه های خرابمون ، برای اونایی که دوستشون داریم .

کاش میشد این دختر رو ببینم . کاش میشد باهاش حرف بزنم . کاش میتونستم بازوهاش رو بگیرم و تکونش بدم بهش بگم آخرِ دنیا نشده پاشو از جات .

من اعتقاد دارم ما دخترا نیروی عجیب و غریبی برای ساختن داریم . با اینکه جنسیتِ لطیفی داریم اما فوق العاده قوی هستیم . انقدری که میتونیم رویاهامون رو تبدیل به واقعیت کنیم . . . انقدری که با وجودِ تبعیضات هنوزم میتونیم سر بلند کنیم و شاد باشیم . . . با وجودِ این همه مزاحمتایی که روزانه برای هممون اتفاق میفته باز هم میتونیم از ته دل بخندیم .

میتونیم آسیبایی که دیدیم رو درمان کنیم . میتونیم لبخند رو لبِ بقیه بشونیم . میتونیم چراغِ یه خونه رو روشن نگه داریم . فقط بعضی وقتا این همه قدرت رو دستِ کم میگیریم . . . خودمون رو دستِ کم میگیریم . . . ناامید میشیم از این همه قدرتی که خدا بهمون داده . . . فقط یه روزایی دست میکشیم از همه چی . . .

کاش بلند شیم و حالمون رو خوب کنیم . فقط ماییم که میتونیم زندگیمون رو تبدیل به بهشت کنیم . . .

جنگیدن برای تو !

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ
وقتی از دستش عصبانی میشم قلبم واقعا میشکنه . احساس میکنم دنیا داره تموم میشه و مورد اعتماد ترین آدمِ زندگیم بهم از پشت خنجر زده و خلاص !!
اما ته قلبم دنبالِ یه کورسوی امیدم . یه چیزی که وصلم کنه دوباره . که کوک بزنه این شکستگی ها رو .
معمولا از این نشونه ها زیاده اما تو زمانی که خیلی شکسته و ناراحتی هیچ چیزی به چشمت نمیاد . همه چیز سرد و ناراحت کنندست . همه چیز خورد کننده و دلگیره .
اگه اون نورِ امید رو هم پیدا نکنم تهش میرسم به این نتیجه که اون انتخابِ من بوده . اون چیزیه که براش تا الان جنگیدم . و سوالی که برام پیش میاد اینه که ارزشِ این جنگیدن رو داشته ؟
گذشته رو مدام مرور میکنم . تمامِ لحظاتِ سیاه و سفیدش رو . حتی موقع ناراحتی سیاهیا پررنگ تر میشه برام . گاهی بیشتر اذیتم میکنه و فشار روحی بهم میاره اما نمیدونم چه حسیه که ترغیبم میکنه . نمیدونم چه حسیه که من رو جلو میبره .
اصلا گاهی از خودم میپرسم چته ؟ چرا انقدر با خودت کلنجار میری و بعد برمیگردی سرِ جای اصلی؟
این روزا فهمیدم اگه اون کور سوی امید هم نباشه و من نتونم اون لحظه نقطه های سفید رو به یاد بیارم یه چیزی هست که نمیذاره کنده بشم . یه چیزی هست که توی قلبمه . مثلِ یه حافظه ی بلند مدتی که از خاطر رفته اما اثرش ضربان میده به قلبم .
تو لحظه هایی که همه چی خوبه آسونه موندن و موندگار شدن اما وقتی درگیر میشی و ناراحتیا شروع میشه اونوقت هنرمندی اگر بمونی . اونوقتی که با تمامِ وجود عصبانی هستی و فقط دلت میخواد فریاد بزنی و بد و بیراه بگی اگه بتونی حرفت رو بخوری و به این فکر کنی که نمیخوای طرفت آزرده بشه ارزش داره . زمانی که دارید با هم میخندید تو بهترین حالتِ روحی و روانی هستین پس کار مهمی نکردین اگه کنارِ هم موندین .
مهم اینه الان که از همه چی بریدین و خسته این از شنیدنِ یه سری حرفا بمونین و بجنگین . و الان به خودم جواب میدم . . . من پشیمون نیستم از این جنگیدن و به خودم افتخار میکنم برای اینکه تو لحظه های بد وایسادم .

نوشتن و نوشتن و نوشتن

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ

تعریفِ هر کسی از زندگی متفاوته .

یکی عاشق اینه که غرق بشه توی پول و لباس و تجملات اما یکی دیگه براش محبت و علاقه مهمه . براش صمیمیت و کانونِ گرمِ خانواده اهمیت داره .

یکی میره دنبالِ علم و تحصیل . خوشبختی رو توی این میبینه که بهش بگن آقا یا خانوم دکتر یا مهندس .

یکی دیگه هم میره دنبالِ کار و حسِ مفید بودن و صبح بلند شدنای با برنامه و پر انرژی .

امروز خیلی به تعریفِ زندگی فکر کردم . من کجای این دنیام و زندگیم داره به کجا میره .

زندگیِ من خلاصه شده تو نوشته هام . زندگیِ من پر از یه اسمه که هر روز به زبون میارم . زندگیِ من خانواده ایه که کنارشون آرامش دارم . زندگیِ من رویاهاییه که برای رسیدن بهشون تلاش میکنم .

زندگیِ من تعریف شده تو عشق و محبت ، کار و رویا ، نوشتن و نوشتن و نوشتن . . .

و مطمئنا این زندگی هنوزم جای خلا داره ! هنوزم یه چیزایی کمه اما . . . زندگیِ من کامله !

جنگیدن تا رهایی

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

حالا باید چیکار کرد ؟

این سوالیه که این روزا بارها و بارها سراغم اومده . بارها و بارها ذهنم رو درگیر کرده .

بس نیست این همه گیر کردن تو سوالی که شاید هیچ وقت جوابی براش پیدا نشه ؟

بس نیست این همه درگیر شدن و جنگ کردن با اطراف و آدمایی که زندگیمون رو به بازی میگیرن ؟

دلم میخواد دوباره برم جلو . حرکت کنم و انقدر تند برم که همه رو جا بذارم .

دیر نیست ؟

شاید دیر باشه اما الان که انقدر دارم منطقی فکر میکنم . . . الانی که انقدر آمادم و پر از احساسِ عجیب و انگیزه ی فولادی هستم به نظرم دیر نیست . من میتونم . شاید یکم فاصله انداختم بینِ این انگیزه و کاری که واقعا احتیاج دارم این روزا واقعا واقعا واقعا انجامش بدم اما بازم دیر نیست .

درگیر شدن خوبه . این روزا ذهنم درگیره . درگیرِ یه موضوعی که احساس میکنم قراره زندگیم رو عوض کنه . کافیه به نگارش در بیارمش . کافیه جلو برم و بنویسمش .

چقدر حال و هوای این روزای با انگیزم بهتر شده . دلم میخواد روی زمین وایسم و با تمامِ قدرتی که دارم بجنگم .

من امروز آدم متفاوت تری هستم .

عنوان بی عنوان !

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ق.ظ
بعضی وقتا یه تلنگر میخوایم برای نوشتن .
حرف زیاده برای گفتن ولی انگار دستت به نوشتن نمیره . انگار دلت نمیخواد مکتوبشون کنی . انگار دوست داری یه چیزایی انقدر محو و کمرنگ بشه از توی ذهنت که دیگه نخوای برگردی و بهشون فکر کنی .
این روزا هم خوبه و هم بده .
امتحانا تموم شده و اکثرِ نمره ها اومده و این خوبه چون از وضعِ نمره ها راضی هستم ! البته تا حدودیشون رو ! ولی خب همین که قرار نیست ترمِ دیگه این درسها رو بردارم خدارو شکر میکنم .
از یه جهت بده و دلم میخواد این روزا رد بشه و مثلا بشه 5 سال دیگه ! ولی از اینم میترسم ! ترس از اینکه 5 سال بگذره و من باز هم همین جایی وایساده باشم که الان هستم .
اهدافی که برای خودم داشتم و دارم رو تو ذهنم مرور میکنم . به خیلیاشون رسیدم و به بخشِ عظیمیشون هنوز نرسیدم . بعضی وقتا عذاب میکشم از اینکه میبینم این اهداف فقط برای خودم مهمه و اطرافیانم اونقدرا اهمیتی بهش نمیدن . حتی وقتی حرفی ازشون میزنم گاهی نشنیده گرفته میشن .
این روزا حالِ قلبم خوبه . حالِ احساساتم بد نیست . نبضِ علاقه ام سو سو میزنه اما میزنه .
دلم میخواد برای یک هفته برم تو یه جزیره . من باشم و یه لپ تاپ یا اصلا چند برگ کاغذ و یه خودکار . من باشم و نوشته هام . من باشم و دنیای خیالیِ قصه هام .
اینجا رو هم دوست دارم . این وبلاگ رو . . . شاید بعضی وقتا از دلِ قصه هام بیرون بزنم و اینجا هم پراکنده گویی کنم . مثلِ الان که مغزم بی سرو سامان مدام از این شاخه به اون شاخه میپره .
بازم غر غر دارم برای سیاه کردنِ این وبلاگ اما برای امشب کافیه . . . دوباره آشتی کردم با اینجا .

عید نامه

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ق.ظ

بهار ، فصلِ من ، ماهِ عشق داره میاد .

چه خبری بهتر از نو شدنِ سال . هر سالی که تموم میشه من مقایسه اش میکنم با سالِ قبلم . مدام با خودم میگم امسالم چطور گذشت ؟ بهتر از سالِ قبل ؟ بدتر از سالِ قبل ؟ امسال موفق بودم ؟ از لحاظِ روحی آرامش داشتم ؟

خب سالِ 94 و دوست داشتم . بر خلافِ بالا و پایین هایی که داشت ، بر خلافِ اوضاعِ اقتصادی بد اما رو به رشدی که برامون رقم زد من دوستش داشتم .

یه زمانی فکر میکردم سالِ 94 که بیاد و من برسم به 24 سالگی باید این سال برام خیلی خیلی خاص باشه . تقریبا و تا حدودی بود اما در زندگیِ شخصیِ خودم چندان تغییراتی رخ نداد که این 24 سالگی برام خیلی خاص باشه . نمیگم بد بود فقط میگم که یه روتینی بود که هم خوب بود و هم مثلِ یه جاده ی کفی و آروم بود . که خدا رو شکر میکنم بابتش . همین که هیجاناتِ منفی نداشت باعث میشه که خوشحال باشم .

امسال اسفند ماهم مثلِ هر سال پر از شورِ زندگی نبود . نمیدونم چرا امسال اسفند واقعا اسفند نبود . انگار یه چیزی کم داشت ، یه حسِ ناب و درخشانی که همراه با بوی عید بود همیشه . امسال اسفند ماه بی سر و صدا اومد و رفت . این رفتنِ برق آساش برام جای تعجب داشت .

یه جایی خوندم که نوشته بود اگه بهتون سخت میگذره خدا رو شکر کنین که این سخت میگذره و نمیمونه ! برام جالب بود . این اواخر یکم همه چی پیچیده و سخت شده اما چیزی نیست که نتونم از پسش بر بیام . چیزی نیست که به دیوونگی برسه ! من آدمِ این روزای سختم و همچنان امتحان پس میدم !

خدا رو شکر میکنم برای سلامتی که سالِ 94 به خانوادم داد ، برای شادی و شعفی که نصیبمون شد و خانوادمون رو از قبل بزرگتر کرد ، برای حرکتای رو به رشد و پرتابهای خوب و آینده داری که سرِ راهمون قرار گرفت ، برای 5 ساله شدنِ رابطه ای که خیلی فراز و نشیب داشت ، برای سقفی که بالای سرم بود و زمستونِ سرد و احساس نکردم ، برای پدر و مادری که همیشه تمامِ تلاششون و برای خوب بودنم کردن ، برای خواهری که همیشه همدم بوده و نفسم به نفسش بسته ، برای هر چیزِ کوچیک و بزرگی که توی سالِ 94 کنارِ خودم داشتم .

امیدوارم سالِ 95 برای همه سالِ خوبی بشه .

دنیای این روزای من !

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۰ ب.ظ
چقدر زود گذشت این چند وقت و میگم . . . انگار نه انگار که از 4 آذر چیزی اینجا ننوشتم !
این مدت با امتحاناتِ کمر شکنش سخت گذشت اما بالاخره گذشت . . .
بعضی وقتا باورِ گذشتِ زمان سخته . نمیفهمی کی این همه مدت گذشته . وقتی ما سرگرمِ روزمرگی هامون هستیم و تو فکرِ آرزوهامون روزا چقدر تند میگذرن !
تو این مدت اتفاقاتِ ریز و درشتِ زیادی افتاد که بعضیاش و به کل از یاد بردم . ولی این روزا حال و احوالم بهتره . شاید به خاطر رابطه ی خوبیه که با اطرافیانم دارم . یه مدت کینه و دلخوری قلبم و سیاه کرده بود . فکرم درگیرِ ناراحتیام بود و گله هایی که توی قلب و روحم نقش بسته بود . اما حالا همه چی رو کنار زدم . حالم بهتره به خاطر قلبم که یه بارِ بزرگ از روش برداشته شده .
همه چی برگشته به 5 سالِ پیش . به اون روزایی که همه خوب بودیم و همدیگه رو دوست داشتیم . بدونِ کینه و دشمنی . خوشحالم که جمعِ سابقمون دوباره رو به راه شده .
دوباره مغزم شروع به فعالیت کرده . دوباره دارم مینویسم . این نشونه ی خوبیه . این حسِ نوشتنی که اومده کاش به این زودی از بین نره . دلم و صابون زدم برای چاپِ قصه هام . کاش این آرزو فقط یه آرزو و رویای ساده نمونه و واقعی بشه .
شلوغیِ لذت بخشی این روزا تو خونمون جریان داره . شادیِ عمیقی که هممون و به جنب و جوش انداخته . هنوز باور نمیکنم که آروم ترین و مظلوم ترین فردِ خانوادمون داره سر و سامون میگیره . یه دنیا نگرانی رو پشتِ اون همه خوشحالیم برای خوشحالیش مخفی کردم . وقتی به این فکر میکنم که هم پایِ شیطنت های بچگی و همراز دورانِ جوونیم قراره از این خونه بره بغضم میگیره . اما دلیلی نداره که ناراحت باشم چون این رفتن یه جور نظم گرفتنِ زندگیشه . یه جورایی قراره وارد مرحله ی جدیدی بشه و من براش خوشحالم .
منم این روزا کسی رو دارم که تمامِ فکرم درگیرشه . دلم میخواد از حرفای نگفته اش بهم بگه . بعضی وقتا دوست دارم یه دلِ سیر کنارش گریه کنم . نه از سرِ ناراحتی . بعضی وقتا دلم میخواد اشکِ خوشحالی بریزم برای تمامِ خوبی هاش . دوست دارم این روزا چند قدمی باهاش راه برم . دلم میخواد این روزامون و یکم تغییر بدم ، تغییر بدیم . . . مثلا شبا بیشتر برای هم وقت بذاریم . مثلا روزا بیشتر حرفای بزرگونه بزنیم . مثلا . . .
با وجودِ همه ی اینا زندگیم عالیه . . . این روزام و دوست دارم . . . ساده به این روزای دوست داشتنی نرسیدم . . . کاش ادامه دار باشه . . .

قلیان احساسات !!!

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ

امروز احساسِ عجیبی دارم .

همین چند ساعت پیش بود که با یکی از دوستای قدیمیم مشغولِ حرف زدن بودم . احساس میکردم سفر کردم و چند سالی پریدم جلو .

چند سالی میشه که دوستمه همینطور چند سالی هم میشه که اون صمیمیتِ قبل و از دست دادیم .

باز خدا بیامرزه پدرِ تلگرام و که گاهی از هم خبر میگیریم .

خیلی زود ازدواج کرد . همون موقعی که با خانواده اش سفر کردن به اصفهان و برای همیشه اونجا موندگار شدن .

دو تا خواهر داشت که اتفاقا منم میشناختمشون و حتی عروسیاشون رفته بودم . آخرین تصویری که ازشون تو خاطرمه با تورِ سفیدِ عروسیه . . . اما الان انگار فیلم و زدن جلو . .. چند سال جلوتر . . . الان بچه دارن و هر کدوم زندگیای خودشون . . . دوستم داره درس میخونه و هم زمان کار میکنه .

یه زمانی چقدر سرِ کار کردن غر میزدیم . جفتمون تنبل بودیم و حوصله ی کار نداشتیم . تازه ازدواج هم کرده !

چقدر زمان زود گذشت . کِی وقت کردیم انقدر تغییر کنیم ؟

کِی انقدر بزرگ شدیم ؟ انقدری که دغدغه هامون عوض بشه . . . یه زمانی چقدر دنبالِ فیلمای روز میگشتیم که بخریمشون . . . یه زمانی تمامِ فکرمون قبولی تو کنکور بود . ..  یه زمانی . . . چقدر زود گذشت . . . هنوزم باور نمیکنم این سرعتِ گذشتِ زمان و . . .

انگار من و پرت کردن وسطِ یه فیلمی که اولش و دیدم . حالا رسیده به وسطاش که چیزی از سرگذشتِ شخصیتا نمیدونم . نمیدونم چی بهشون گذشته فقط فهمیدم که زندگیشون به راهِ معمولِ همه ی زندگیا کشیده شده .

روزا چقدر زود گذشت و عقایدمون چقدر زود عوض شد .

هر چند وقت یه بار با یه تلنگر برمیگردم سمتِ این دوستِ دور افتاده . . . شاید به خاطر اینکه خیلی دوست بود ! شاید برای اینکه صمیمیتش واقعا از جنسِ انسانیت بود .

عوض شدنِ عقاید و باقی قضیه ها بماند . . . مهم اینه که بعد از این همه سال رفتنش از تهران هنوزم که هنوزه یادش میفتم و غبطه میخورم به روزایی که بود . صمیمیتی که ناب بود و روزایی که تکرار نشدنی . خیلی وقته طعم این صمیمیت و با هیچ دوستی نچشیدم . هیچ کسی نتونسته انقدر باهام هم فکر و هم مسیر باشه .

واقعا زندگیِ هر کدوم از ماها یه فیلم سینماییه . . . کاش ماهرانه بازی کنیم . . . کاش هر سالی که برمیگردیم به عقب اتفاقِ بهتری برامون افتاده باشه . . .

+ این پست و دیشب نوشتم و امشب کاملش کردم . تمامیِ اتفاقات و احساسات برای دیشب است !!!