مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

گاهی مینویسم و گاهی نه !
قلم که نه ! دست به کیبورد میزنم و از دلم میگویم .
کمی شخصی ، کمی عمومی ، کمی خاص و کمی تکراری . . .

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب با موضوع «پچ پچ های مغزی !» ثبت شده است

تجربیات شخصی !

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

من خودم و دوست دارم !

شاید این عجیب ترین جمله ای باشه که کسی گفته ! اما اعتراف میکنم که من خودم رو دوست دارم . این چیزی که الان هستم ، اخلاقم ، رفتارم ، طرز فکرم . . . همه ی اینایی که من رو ساخته برام دوست داشتنیه و احساس میکنم تا حدودی به بلوغِ فکری و رفتاری رسیدم . البته این دوست داشتن از اون نوع خودخواهی و خودپسندیِ بد نیست . مثلا اگه ازم انتقاد بشه روش فکر میکنم و اگه از نظرم منطقی باشه حتی حاضرم خودم رو درست کنم . هیچ وقت فکر نکردم همه چیز تمومم و دیگه همه چی تکمیله . همیشه سعی کردم بهتر و بهتر و بهتر بشم . یعنی میخوام بگم که از دماغ فیل افتاده نیستم ! فقط نسبت به چیزی که هستم اعتماد به نفس دارم .

احساس میکنم اگه آدما خودشون رو دوست نداشته باشن نمیتونن یکی دیگه رو دوست داشته باشن . اگه بگن یکی دیگه رو دوست دارن دروغِ محضه ! مگه کی عزیز تر از خودمونه ؟ میشه یکی خودش رو ، وجودِ فیزیکی و روحیِ خودش رو دوست نداشته باشه و بگه از فلان دختر یا پسر خوشم میاد ؟

من 100 درصد خودم رو دوست دارم و تا حدود 70 درصد از کارایی که کردم راضی هستم . به این رضایت عدد 100 رو ندادم چون از نظرِ خودم کامل نیستم !

آدم باید اعتماد به نفس داشته باشه . باید خودِ واقعیش رو دوست داشته باشه . حالا با هر فیزیک و هر اخلاقی که هست . باید به خودش عشق بده تا دیگران هم بهش عشق بدن . شده یه آدمی رو ببینین که مثلا از نظرِ ظاهر خیلی دلچسب نیست ولی وقتی دهن باز میکنه و حرف میزنه مجذوبش بشین ؟ حالا صرفا این آدم نباید جنسِ مخالفتون باشه . اما مطمئن باشین اعتماد به نفس و علاقه ای که اون آدم به خودش داره باعث میشه شماها جذب بشین . حتی بعد از یه مدت اون ظاهر و فیزیک هم براتون عادی میشه و شما هر روز متوجه یه چیزِ زیبا تو وجودش میشین .

سعی میکنم از روی ظاهر قضاوت نکنم تا از روی ظاهرم قضاوتم نکنن . همیشه اعتماد به نفسم رو حفظ میکنم و غروری که برای شخصیتم مفیده رو نگه میدارم . آدما با هر ظاهری که باشن اون چیزی که اهمیت داره رفتار ، شخصیت و اخلاقشونه . پس خودتون رو دوست داشته باشین و سعی کنین آدمِ خوبی باشین .

غر غر

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

اصولا آدمی هستم که بلند فکر میکنم .

یعنی تقریبا به هر چیزی که فکر میکنم به زبون میارم ! البته بماند که چقدر سریع پشیمون میشم ! اما خب این پشیمونی راه به جایی نمیبره ! 

همه میگن صادق باشین ، صداقت خوبه اما هیچ کس نمیگه صداقتِ زیادی باعث سوء تفاهم میشه . خیلیاش میره به حسابِ اینکه زیادی ساده ای !

مثلامن به یکی میگم چقدر فلان اخلاقت خوبه بعد همون طرف دو روز بعدش خودش رو برام میگیره و باعث میشه تو دلم اغراق کنم که چقدر آدم بی جنبه ایه !

اگه تعریف نکنی از کسی براشون تبدیل میشی به آدمی که انرژی منفی داره و خوبیای هیچ کس رو نمیبینه . یا اینکه آدمِ احساسی نیستیم و هزار تا برچسب رومون میزنن که توجهی بهشون نداریم . اما بلافاصله وقتی بهشون توجه میکنی و تصمیم میگیری مهربونانه تر باشی و در موردِ خوبیاشون حرف بزنی جوری پشیمونت میکنن که ترجیح میدی همون ادمِ گوش تلخِ منفیِ نامهربونِ قدیم بمونی !!! عجب گیری کردیما !

اصولا به این نتیجه رسیدم که هر چی خوددار تر باشم بهتره . دلیل نداره همه چی رو بیان کنم یا بابِ میل و علاقه ی کسی کاری انجام بدم .

کم کم باید این بلند فکر کردنها رو هم بریزم دور !

نگرانی نوشت !

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ

این روزا در حالِ نوشتنم و نوشتن . دارم تمامِ انرژیم رو میذارم برای چیزی که قراره بشه ثمره ی تمامِ تلاشام ، تمامِ این مدت نوشتن هام ، تلاشِ تمامِ تمرینهام .

برام سخته اگه این دست نوشته اونقدری که باید و شاید مخاطب پیدا نکنه . . . اینکه ببینم پر از ایراد و مشکله و بابِ میلِ کسی نیست . . .

هفت بار این نوشتن رو تجربه کردم ، هفت بار از خودم ایراد گرفتم ، هفت بار به خودم نهیب زدم که احترام بذارم به قلم و نوشته ! الان وقتشه که به نتیجه برسه اما عجیب نگرانم . . . برای این آخرین نوشته نگرانم . یه چیزی مانع میشه انگار جلوی نوشتنم رو میگیره با نگرانی مینویسم و این حس گاهی منو میترسونه .

چقدر دلزده میشم از اینکه کلیشه بشه ، از اینکه اونجوری که نباید بشه . ادعا ندارم اما میدونم که توانایی نوشتن رو دارم و البته تواناییِ خوب نوشتن رو .

این روزا نگرانم و شروع شدنِ فصلِ دانشگاه نگران ترم میکنه . از اینکه روی ثمره ی زندگیم این دست نوشته ی نازنینم تاثیر بذاره . کاش به چاپ برسه حتی بهتر از اون چیزی بشه که انتظار دارم .

نوشتن و نوشتن و نوشتن

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ

تعریفِ هر کسی از زندگی متفاوته .

یکی عاشق اینه که غرق بشه توی پول و لباس و تجملات اما یکی دیگه براش محبت و علاقه مهمه . براش صمیمیت و کانونِ گرمِ خانواده اهمیت داره .

یکی میره دنبالِ علم و تحصیل . خوشبختی رو توی این میبینه که بهش بگن آقا یا خانوم دکتر یا مهندس .

یکی دیگه هم میره دنبالِ کار و حسِ مفید بودن و صبح بلند شدنای با برنامه و پر انرژی .

امروز خیلی به تعریفِ زندگی فکر کردم . من کجای این دنیام و زندگیم داره به کجا میره .

زندگیِ من خلاصه شده تو نوشته هام . زندگیِ من پر از یه اسمه که هر روز به زبون میارم . زندگیِ من خانواده ایه که کنارشون آرامش دارم . زندگیِ من رویاهاییه که برای رسیدن بهشون تلاش میکنم .

زندگیِ من تعریف شده تو عشق و محبت ، کار و رویا ، نوشتن و نوشتن و نوشتن . . .

و مطمئنا این زندگی هنوزم جای خلا داره ! هنوزم یه چیزایی کمه اما . . . زندگیِ من کامله !

جنگیدن تا رهایی

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

حالا باید چیکار کرد ؟

این سوالیه که این روزا بارها و بارها سراغم اومده . بارها و بارها ذهنم رو درگیر کرده .

بس نیست این همه گیر کردن تو سوالی که شاید هیچ وقت جوابی براش پیدا نشه ؟

بس نیست این همه درگیر شدن و جنگ کردن با اطراف و آدمایی که زندگیمون رو به بازی میگیرن ؟

دلم میخواد دوباره برم جلو . حرکت کنم و انقدر تند برم که همه رو جا بذارم .

دیر نیست ؟

شاید دیر باشه اما الان که انقدر دارم منطقی فکر میکنم . . . الانی که انقدر آمادم و پر از احساسِ عجیب و انگیزه ی فولادی هستم به نظرم دیر نیست . من میتونم . شاید یکم فاصله انداختم بینِ این انگیزه و کاری که واقعا احتیاج دارم این روزا واقعا واقعا واقعا انجامش بدم اما بازم دیر نیست .

درگیر شدن خوبه . این روزا ذهنم درگیره . درگیرِ یه موضوعی که احساس میکنم قراره زندگیم رو عوض کنه . کافیه به نگارش در بیارمش . کافیه جلو برم و بنویسمش .

چقدر حال و هوای این روزای با انگیزم بهتر شده . دلم میخواد روی زمین وایسم و با تمامِ قدرتی که دارم بجنگم .

من امروز آدم متفاوت تری هستم .

دلگیرانه به دل گرفته ام دلگیری هایت را !!!

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ق.ظ
دلگیریِ من از آدمهای اطرافم نیست . دلگیریِ من از حرفهاییست که در پیچ و تابِ مغزشان میچرخد و میچرخد در آخر چیزی که میماند نیش و کنایه هاییست که خنجر میشوند !
دلگیریِ من از تحمیلِ نگاهیست که پر از عادت میشود گاهی و چقدر سخت است درکِ این نگاه و نادیده گرفتنش !
دلگیریِ من از حالِ بدیست که سلسله وار ادامه دارد . از این حجمِ خفقان آورِ بدی ها !
دلگیریِ من از قلبیست که میزند ، کم میزند ، بد میزند ، غم میزند ، رج میزند زندگیِ هر روزه را ، تلخ میزند ، ماتم میزند !
دلگیریِ من از صفحه ایست که پر از یک طرفه های عاشقانست !
دلگیریِ من از ذهنیست که خاموش نمیشود . آنقدر روشن میماند و درگیرِ افکار میشود که از حال میرود !
دلگیریِ من از روزیست که شکسته شد همه چیز ، روزی که تحملم تمام میشود از آن روزی که شاید امروز بود . . .
 
 

عنوان بی عنوان !

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ق.ظ
بعضی وقتا یه تلنگر میخوایم برای نوشتن .
حرف زیاده برای گفتن ولی انگار دستت به نوشتن نمیره . انگار دلت نمیخواد مکتوبشون کنی . انگار دوست داری یه چیزایی انقدر محو و کمرنگ بشه از توی ذهنت که دیگه نخوای برگردی و بهشون فکر کنی .
این روزا هم خوبه و هم بده .
امتحانا تموم شده و اکثرِ نمره ها اومده و این خوبه چون از وضعِ نمره ها راضی هستم ! البته تا حدودیشون رو ! ولی خب همین که قرار نیست ترمِ دیگه این درسها رو بردارم خدارو شکر میکنم .
از یه جهت بده و دلم میخواد این روزا رد بشه و مثلا بشه 5 سال دیگه ! ولی از اینم میترسم ! ترس از اینکه 5 سال بگذره و من باز هم همین جایی وایساده باشم که الان هستم .
اهدافی که برای خودم داشتم و دارم رو تو ذهنم مرور میکنم . به خیلیاشون رسیدم و به بخشِ عظیمیشون هنوز نرسیدم . بعضی وقتا عذاب میکشم از اینکه میبینم این اهداف فقط برای خودم مهمه و اطرافیانم اونقدرا اهمیتی بهش نمیدن . حتی وقتی حرفی ازشون میزنم گاهی نشنیده گرفته میشن .
این روزا حالِ قلبم خوبه . حالِ احساساتم بد نیست . نبضِ علاقه ام سو سو میزنه اما میزنه .
دلم میخواد برای یک هفته برم تو یه جزیره . من باشم و یه لپ تاپ یا اصلا چند برگ کاغذ و یه خودکار . من باشم و نوشته هام . من باشم و دنیای خیالیِ قصه هام .
اینجا رو هم دوست دارم . این وبلاگ رو . . . شاید بعضی وقتا از دلِ قصه هام بیرون بزنم و اینجا هم پراکنده گویی کنم . مثلِ الان که مغزم بی سرو سامان مدام از این شاخه به اون شاخه میپره .
بازم غر غر دارم برای سیاه کردنِ این وبلاگ اما برای امشب کافیه . . . دوباره آشتی کردم با اینجا .

تلفنِ لعنتی !

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۰۶ ق.ظ
من فکر میکنم
الکساندر هم عاشق بود
که تلفن را آفرید
وگرنه
به عقلِ هیچ آدمِ عاقلی نمیرسید
که میتوان حضورِ گرمِ کسی را
از سیمهای سرد عبور داد . . .


( حکایتِ این روزهای من است )

سناریو !

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ
دنیا به وقتِ من همچنان آرام پیش میرود . آنقدر آرام که ذهن را خسته میکند و اعصاب را خَش دار !
کجای این جهان ایستاده ام ؟
نفس کشیدن سخت است . . . هوا . . . هوا . . . هوا میخواهم . . . نفسی عمیق بکشم پلکهایم روی هم بیفتند و به نهایتِ خواسته ام برسم .
قطره اشکی که قرار بود راه بگیرد به روی گونه در گلویم گره میخورد  . . . چرخ میخورد . . . نفسم را بند می آورد و چشمهایم را به سوزش می اندازد . . . چقدر سخت است راه گرفتنش . . . چقدر درد دارد . . .
اشک ، سُرفه میشود ، خِس خِسِ گلو میشود ، زخم میشود . . . آب به حلقم میریزم خوب نمیشود . . . خون میشود ، درد میشود . . .
حرص میشود ، به معده ام میریزد ، عصبانیت میشود . . . دست مُشت شده و به معده کوبیده میشود . پلکها بسته میشود ، فشرده میشود . . .
لبها به هم دوخته میشود ، سکوت میشود ، سیاهی میشود و سیاهی . . .
پاها ناتوان میشوند ، سست میشوند . . . فرود می آیند . . .
زانوها به زمین میخورند ، کمر تکیه به دیوار میدهد . . . خستگی و خستگی . . .
قلب میزند ، نمیزند ، میزند ، نمیزند . . . نمیزند ! نمیزند ! نمیزند !
- خوبی ؟
نفسِ گره کرده در سینه ام را رها میکنم . قلب میزند ، پلک باز میشود . نگاه به چشمهای نگرانِ مادرم میکنم . لبخند میزنم . . .
- خوبم .
حرفم را ادامه نمیدهم . دستِ مشت شده ام سُر میخورد و کنارم قرار میگیرد . معده میسوزد ، نفسهای پی در پی میکشم . ریه های خشکیده ام را پر میکنم از حجمِ اکسیژن . . .
نگاهم به سفیدیِ سقف ثابت میماند . . .
دنیا به وقتِ من خسته کننده تر از آن چیزیست که بخواهم ادامه اش دهم . . .




بخند مصنوعی !

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ب.ظ
- امروزم گذشت و کاری نکردی !
- انرژی ندارم . این روزا خیلی خستم .
- کوه میکنی ؟ یکم به خودت بیا ! با یه جنازه هیچ فرقی نداری .
- داری اوضاع رو بدتر میکنی .
- من یا تو ؟ میدونی چقدر کار سرت ریخته ؟ حالیت که نیست باز نشستی داری در و دیوار و نگاه میکنی .
- مغزم خستست !
- الکی گردنِ من ننداز ! من اصلا هم خسته نیستم . این بدنته که خستست . همش مالِ زیاد خوابیدنه .
- کاش خفه شی مغزِ  عزیز !
- . . .
- آخیش . . .
پلکهایم را میبندم و دوباره به خواب میروم . امروز هم بالاخره مغزم را خفه کردم . تا فردا خدا بزرگ است ! روزهایم تکراری شده . . . " مغز " حق دارد . بیدارم اما در خواب به سر میبرم . چشمهایم بسته میشوند اما همه چیز را میبینم و میشنوم . روزهایم بطالتِ بدی دارد . حتی خندیدن های از ته دل هم فراموشم شده .
این روزها حسابی سگی است ! از همان روزهای نحس و شومی که دوست دارم زودتر بگذرد ! پس میخندیم به این روزها حتی اگر مصنوعی باشد !