مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

گاهی مینویسم و گاهی نه !
قلم که نه ! دست به کیبورد میزنم و از دلم میگویم .
کمی شخصی ، کمی عمومی ، کمی خاص و کمی تکراری . . .

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

سین مثلِ سفید !

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ
پتوی سفید و سنگینم را از روی خود پس میزنم . ساعتِ لعنتی مدام زنگ میزند .
دستم یارِ قدیمی ام را جستجو میکند . بینِ راه چند باری به میز و تخت میخورد و ابروهایم را در هم گره میزند . حتی حسِ اعتراض کردن هم ندارم . موبایلم را در دست میفشارم و بالاخره با چشمهایی نیمه باز و بسته انگشتم را رویش میکشم . زنگ قطع میشود و من نفسم را آزاد میکنم .
موبایل در دست چشمهایم را روی هم محکم میکنم . قرار نیست چیزی خوابِ نازنینم را از من برباید  . لبخندی به پهنای صورت میزنم . موهای آشفته ام روی پیشانی مانور میدهند . حتی حالتِ نافرمانِ آنها هم نمیتواند لذتِ خوابِ چند دقیقه ای را بر من حرام کند .
تازه پلکهایم گرم شده . صدای درِ اتاق می آید . گوشم تیز میشود و پلکهایم سنگین تر . میدانم کسی آمده تا خوابِ جانانم را از من بگیرد .
صدایی در اتاقم طنین انداز میشود :
- مهسا . . . مهسا . . .
ابرو در هم میکشم . انگاری بیخیال نمیشود . لبهایم از هم باز نمیشود پس با چشمانی بسته تنها دستی تکان میدهم تا مانندِ ضبطِ صوت مدام اسمم را تکرار نکند !
صدا قطع میشود اما پلکهایم دیگر سنگین نیستند . پس میزنم پتو را کمی گرم است ، آخر هنوز خیلی مانده تا پتوی سنگین و دوست داشتنی ام را به روی خود بکشم .
پلکم را باز میکنم و با چشمهایم اتاق را میکاوم . تغییر دکوراسیونِ اتاقم حسابی برایم تازگی دارد . چند ثانیه ای طول میکشد تا متوجه شوم در چه حالتی خوابیده ام !
روی تخت نیم خیز میشوم و با خود زیرِ لب میگویم :
- فقط تا ساعتِ 6 عصر دووم بیار !
انگاری ساعتِ کمیست ! با چشمهایی که حالا کاملا باز مانده اس ام اسی میزنم و صبح بخیری میگویم . با اینکه خواب آلودم اما خوش اخلاقم . امروز قرار است بهترین روز از زندگی ام باشد !
تبلتم را برمیدارم و سری به تلگرام میزنم . پیغامها را نخوانده رد میکنم . هیچ وقت نتوانستم خودم را با این تکنولوژیِ غریب وفق بدهم . حتی گاهی فراموش میکنم پیغامهایش را جواب بدهم !
صبحِ دل انگیزیست . . . با اینکه خوابم می آید و حوصله ی درس و دانشگاه را ندارم اما لباس میپوشم ، با اینکه استادِ پیر و خرفتِ انگلیسی 3 را نمیتوانم تحمل کنم اما صبحانه ام را کامل میخورم و آماده میشوم .
امروز قرار بود بهتر از هر روزِ دیگری شود . . .
اما خب ! یک روزهایی خوب پیش نمیرود . . . یک روزهایی همه چیز آنطور که هست نمیشود . . .
کمی خسته هستم . جسمی نه ! شاید کمی احساسی ، شاید کمی روحی . نه به این سادگی که میخوانید . نه به این آرامی که مینویسم . . . کمی کلافه تر . . . کمی بی طاقت تر . . . شما بخوانید کمی عصبی تر !
برمیگردم و نگاهی به صبح می اندازم کاش پتوی سفید و سنگینم را پس نمیزدم . . . کاش ساعتِ موبایلم را کوک نمیکردم . . . کاش امروز صبح بیدار نمیشدم . . . امروز هیچ حرفی برای گفتن نداشت حتی کمی دل گرفت تر از دیروز بود . . .


  • mahsa HD

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی