سین مثلِ سفید !
دستم یارِ قدیمی ام را جستجو میکند . بینِ راه چند باری به میز و تخت میخورد و ابروهایم را در هم گره میزند . حتی حسِ اعتراض کردن هم ندارم . موبایلم را در دست میفشارم و بالاخره با چشمهایی نیمه باز و بسته انگشتم را رویش میکشم . زنگ قطع میشود و من نفسم را آزاد میکنم .
موبایل در دست چشمهایم را روی هم محکم میکنم . قرار نیست چیزی خوابِ نازنینم را از من برباید . لبخندی به پهنای صورت میزنم . موهای آشفته ام روی پیشانی مانور میدهند . حتی حالتِ نافرمانِ آنها هم نمیتواند لذتِ خوابِ چند دقیقه ای را بر من حرام کند .
تازه پلکهایم گرم شده . صدای درِ اتاق می آید . گوشم تیز میشود و پلکهایم سنگین تر . میدانم کسی آمده تا خوابِ جانانم را از من بگیرد .
صدایی در اتاقم طنین انداز میشود :
- مهسا . . . مهسا . . .
ابرو در هم میکشم . انگاری بیخیال نمیشود . لبهایم از هم باز نمیشود پس با چشمانی بسته تنها دستی تکان میدهم تا مانندِ ضبطِ صوت مدام اسمم را تکرار نکند !
صدا قطع میشود اما پلکهایم دیگر سنگین نیستند . پس میزنم پتو را کمی گرم است ، آخر هنوز خیلی مانده تا پتوی سنگین و دوست داشتنی ام را به روی خود بکشم .
پلکم را باز میکنم و با چشمهایم اتاق را میکاوم . تغییر دکوراسیونِ اتاقم حسابی برایم تازگی دارد . چند ثانیه ای طول میکشد تا متوجه شوم در چه حالتی خوابیده ام !
روی تخت نیم خیز میشوم و با خود زیرِ لب میگویم :
- فقط تا ساعتِ 6 عصر دووم بیار !
انگاری ساعتِ کمیست ! با چشمهایی که حالا کاملا باز مانده اس ام اسی میزنم و صبح بخیری میگویم . با اینکه خواب آلودم اما خوش اخلاقم . امروز قرار است بهترین روز از زندگی ام باشد !
تبلتم را برمیدارم و سری به تلگرام میزنم . پیغامها را نخوانده رد میکنم . هیچ وقت نتوانستم خودم را با این تکنولوژیِ غریب وفق بدهم . حتی گاهی فراموش میکنم پیغامهایش را جواب بدهم !
صبحِ دل انگیزیست . . . با اینکه خوابم می آید و حوصله ی درس و دانشگاه را ندارم اما لباس میپوشم ، با اینکه استادِ پیر و خرفتِ انگلیسی 3 را نمیتوانم تحمل کنم اما صبحانه ام را کامل میخورم و آماده میشوم .
امروز قرار بود بهتر از هر روزِ دیگری شود . . .
اما خب ! یک روزهایی خوب پیش نمیرود . . . یک روزهایی همه چیز آنطور که هست نمیشود . . .
کمی خسته هستم . جسمی نه ! شاید کمی احساسی ، شاید کمی روحی . نه به این سادگی که میخوانید . نه به این آرامی که مینویسم . . . کمی کلافه تر . . . کمی بی طاقت تر . . . شما بخوانید کمی عصبی تر !
برمیگردم و نگاهی به صبح می اندازم کاش پتوی سفید و سنگینم را پس نمیزدم . . . کاش ساعتِ موبایلم را کوک نمیکردم . . . کاش امروز صبح بیدار نمیشدم . . . امروز هیچ حرفی برای گفتن نداشت حتی کمی دل گرفت تر از دیروز بود . . .