مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

گاهی مینویسم و گاهی نه !
قلم که نه ! دست به کیبورد میزنم و از دلم میگویم .
کمی شخصی ، کمی عمومی ، کمی خاص و کمی تکراری . . .

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

قدرت دستِ دختراست !

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

اصلا قصد نداشتم اینجا چیزی بنویسم . داشتم یکی از وبلاگایی که تو لیست وبلاگاییه که دنبال میکنم رو میخوندم دلم میخواست یکم با دختری که پشتِ مونیتور . . . پشتِ این غولِ تکنولوژی خودش رو مخفی کرده حرف بزنم اما متاسفانه کامنت دونی بسته بود و من نمیتونستم هیچ جوری براش پیغام بذارم .

میدونم اینجا رو نمیخونه و میدونم هیچ وقت این حرفم رو نمیبینه اما دلم میخواد بگم . . .

همه ی آدما مشکل دارن یه عده کم و یه عده زیاد . من کسی رو ندیدم که بگه مشکل ندارم ، که از همه چی راضیم ، که حالم انقدر خوبه که میتونم فریادِ شادی بزنم یا ساعتها روی پا برقصم . . .

من نه روانشناسم نه شرایطش رو دارم که کسی رو بخوام نصیحت کنم . . . من فقط یه آدمم با مشغله های ریز و درشتِ خودم . دلم میخواست به این دختر که حتی اسمش رو هم نمیدونم بگم یکم به خودت بیا . . . رو پاهات وایسا و شروع کن . . .

هممون باید از یه جایی شروع کنیم . هممون باید مشکلات رو پس بزنیم و یه قدمِ بزرگ برداریم . برای زندگیمون ، برای روحیه های خرابمون ، برای اونایی که دوستشون داریم .

کاش میشد این دختر رو ببینم . کاش میشد باهاش حرف بزنم . کاش میتونستم بازوهاش رو بگیرم و تکونش بدم بهش بگم آخرِ دنیا نشده پاشو از جات .

من اعتقاد دارم ما دخترا نیروی عجیب و غریبی برای ساختن داریم . با اینکه جنسیتِ لطیفی داریم اما فوق العاده قوی هستیم . انقدری که میتونیم رویاهامون رو تبدیل به واقعیت کنیم . . . انقدری که با وجودِ تبعیضات هنوزم میتونیم سر بلند کنیم و شاد باشیم . . . با وجودِ این همه مزاحمتایی که روزانه برای هممون اتفاق میفته باز هم میتونیم از ته دل بخندیم .

میتونیم آسیبایی که دیدیم رو درمان کنیم . میتونیم لبخند رو لبِ بقیه بشونیم . میتونیم چراغِ یه خونه رو روشن نگه داریم . فقط بعضی وقتا این همه قدرت رو دستِ کم میگیریم . . . خودمون رو دستِ کم میگیریم . . . ناامید میشیم از این همه قدرتی که خدا بهمون داده . . . فقط یه روزایی دست میکشیم از همه چی . . .

کاش بلند شیم و حالمون رو خوب کنیم . فقط ماییم که میتونیم زندگیمون رو تبدیل به بهشت کنیم . . .

جنگیدن برای تو !

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ
وقتی از دستش عصبانی میشم قلبم واقعا میشکنه . احساس میکنم دنیا داره تموم میشه و مورد اعتماد ترین آدمِ زندگیم بهم از پشت خنجر زده و خلاص !!
اما ته قلبم دنبالِ یه کورسوی امیدم . یه چیزی که وصلم کنه دوباره . که کوک بزنه این شکستگی ها رو .
معمولا از این نشونه ها زیاده اما تو زمانی که خیلی شکسته و ناراحتی هیچ چیزی به چشمت نمیاد . همه چیز سرد و ناراحت کنندست . همه چیز خورد کننده و دلگیره .
اگه اون نورِ امید رو هم پیدا نکنم تهش میرسم به این نتیجه که اون انتخابِ من بوده . اون چیزیه که براش تا الان جنگیدم . و سوالی که برام پیش میاد اینه که ارزشِ این جنگیدن رو داشته ؟
گذشته رو مدام مرور میکنم . تمامِ لحظاتِ سیاه و سفیدش رو . حتی موقع ناراحتی سیاهیا پررنگ تر میشه برام . گاهی بیشتر اذیتم میکنه و فشار روحی بهم میاره اما نمیدونم چه حسیه که ترغیبم میکنه . نمیدونم چه حسیه که من رو جلو میبره .
اصلا گاهی از خودم میپرسم چته ؟ چرا انقدر با خودت کلنجار میری و بعد برمیگردی سرِ جای اصلی؟
این روزا فهمیدم اگه اون کور سوی امید هم نباشه و من نتونم اون لحظه نقطه های سفید رو به یاد بیارم یه چیزی هست که نمیذاره کنده بشم . یه چیزی هست که توی قلبمه . مثلِ یه حافظه ی بلند مدتی که از خاطر رفته اما اثرش ضربان میده به قلبم .
تو لحظه هایی که همه چی خوبه آسونه موندن و موندگار شدن اما وقتی درگیر میشی و ناراحتیا شروع میشه اونوقت هنرمندی اگر بمونی . اونوقتی که با تمامِ وجود عصبانی هستی و فقط دلت میخواد فریاد بزنی و بد و بیراه بگی اگه بتونی حرفت رو بخوری و به این فکر کنی که نمیخوای طرفت آزرده بشه ارزش داره . زمانی که دارید با هم میخندید تو بهترین حالتِ روحی و روانی هستین پس کار مهمی نکردین اگه کنارِ هم موندین .
مهم اینه الان که از همه چی بریدین و خسته این از شنیدنِ یه سری حرفا بمونین و بجنگین . و الان به خودم جواب میدم . . . من پشیمون نیستم از این جنگیدن و به خودم افتخار میکنم برای اینکه تو لحظه های بد وایسادم .

نوشتن و نوشتن و نوشتن

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ

تعریفِ هر کسی از زندگی متفاوته .

یکی عاشق اینه که غرق بشه توی پول و لباس و تجملات اما یکی دیگه براش محبت و علاقه مهمه . براش صمیمیت و کانونِ گرمِ خانواده اهمیت داره .

یکی میره دنبالِ علم و تحصیل . خوشبختی رو توی این میبینه که بهش بگن آقا یا خانوم دکتر یا مهندس .

یکی دیگه هم میره دنبالِ کار و حسِ مفید بودن و صبح بلند شدنای با برنامه و پر انرژی .

امروز خیلی به تعریفِ زندگی فکر کردم . من کجای این دنیام و زندگیم داره به کجا میره .

زندگیِ من خلاصه شده تو نوشته هام . زندگیِ من پر از یه اسمه که هر روز به زبون میارم . زندگیِ من خانواده ایه که کنارشون آرامش دارم . زندگیِ من رویاهاییه که برای رسیدن بهشون تلاش میکنم .

زندگیِ من تعریف شده تو عشق و محبت ، کار و رویا ، نوشتن و نوشتن و نوشتن . . .

و مطمئنا این زندگی هنوزم جای خلا داره ! هنوزم یه چیزایی کمه اما . . . زندگیِ من کامله !

modern family

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۰ ق.ظ
حدودا سه سالی میشه که یه سریالی رو دنبال میکنم . انقدر حال و هوای این سریال خوبه که بی اراده برای چند دقیقه از یاد میبری کی هستی و کجایی .
یه خانواده ی شلوغ پر از خنده و اتفاقاتِ دوست داشتنی . به حدی این روابطشون دوست داشتنی هست که دلتون نمیاد بگید که ازشون خوشتون نمیاد !
کمتر سریالِ کمدی هست که من رو به خودش جذب کنه . از هر نوع طنزی خوشم نمیاد . آخه طنز هم نوع داره . بعضی وقتا شوخی های عجیب و مسخره ای که توی سریالا و فیلما میشه برام خوش آیند نیست اما طنزِ این سریال جنسِ متفاوتی داره . همین که از دلِ یه خانواده بیرون اومده اون رو جذاب تر کرده .
دارم در مورد سریال modern family حرف میزنم . سریالی که تا فصلِ 7 اومده و هر فصل بهتر از فصل قبل شده . جوری که میتونم قسم بخورم با دیدنِ فصلِ 6 و 7 واقعا قهقهه میزنین .
کمتر کسی این سریال رو شاید دیده باشه اما با تمامِ وجود این رو پیشنهاد میکنم بهتون . ببینید واقعا لذت بخشه .

جنگیدن تا رهایی

شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ق.ظ

حالا باید چیکار کرد ؟

این سوالیه که این روزا بارها و بارها سراغم اومده . بارها و بارها ذهنم رو درگیر کرده .

بس نیست این همه گیر کردن تو سوالی که شاید هیچ وقت جوابی براش پیدا نشه ؟

بس نیست این همه درگیر شدن و جنگ کردن با اطراف و آدمایی که زندگیمون رو به بازی میگیرن ؟

دلم میخواد دوباره برم جلو . حرکت کنم و انقدر تند برم که همه رو جا بذارم .

دیر نیست ؟

شاید دیر باشه اما الان که انقدر دارم منطقی فکر میکنم . . . الانی که انقدر آمادم و پر از احساسِ عجیب و انگیزه ی فولادی هستم به نظرم دیر نیست . من میتونم . شاید یکم فاصله انداختم بینِ این انگیزه و کاری که واقعا احتیاج دارم این روزا واقعا واقعا واقعا انجامش بدم اما بازم دیر نیست .

درگیر شدن خوبه . این روزا ذهنم درگیره . درگیرِ یه موضوعی که احساس میکنم قراره زندگیم رو عوض کنه . کافیه به نگارش در بیارمش . کافیه جلو برم و بنویسمش .

چقدر حال و هوای این روزای با انگیزم بهتر شده . دلم میخواد روی زمین وایسم و با تمامِ قدرتی که دارم بجنگم .

من امروز آدم متفاوت تری هستم .

سقوط آزاد !

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ق.ظ
- دلم یه اتفاق خوب میخواد .
+ میفهمم منم اتفاق خوب میخوام .
- دلم یه عالمه خوشحالی دائمی میخواد .
+ میفهمم منم خوشحالی های مقطعی راضی نمیکنه .
- دلم میخواد برم یه جایی که تا حالا نرفتم .
+ میفهمم منم دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کس نرفته و نمیدونه کجاست .
- دلم میخواد از یه کوه بالا برم و فریاد بزنم .
+ میفهمم منم میخوام برم بالای یه کوهِ بلند و بپرم پایین !