جنگیدن تا رهایی
حالا باید چیکار کرد ؟
این سوالیه که این روزا بارها و بارها سراغم اومده . بارها و بارها ذهنم رو درگیر کرده .
بس نیست این همه گیر کردن تو سوالی که شاید هیچ وقت جوابی براش پیدا نشه ؟
بس نیست این همه درگیر شدن و جنگ کردن با اطراف و آدمایی که زندگیمون رو به بازی میگیرن ؟
دلم میخواد دوباره برم جلو . حرکت کنم و انقدر تند برم که همه رو جا بذارم .
دیر نیست ؟
شاید دیر باشه اما الان که انقدر دارم منطقی فکر میکنم . . . الانی که انقدر آمادم و پر از احساسِ عجیب و انگیزه ی فولادی هستم به نظرم دیر نیست . من میتونم . شاید یکم فاصله انداختم بینِ این انگیزه و کاری که واقعا احتیاج دارم این روزا واقعا واقعا واقعا انجامش بدم اما بازم دیر نیست .
درگیر شدن خوبه . این روزا ذهنم درگیره . درگیرِ یه موضوعی که احساس میکنم قراره زندگیم رو عوض کنه . کافیه به نگارش در بیارمش . کافیه جلو برم و بنویسمش .
چقدر حال و هوای این روزای با انگیزم بهتر شده . دلم میخواد روی زمین وایسم و با تمامِ قدرتی که دارم بجنگم .
من امروز آدم متفاوت تری هستم .
- ۹۵/۰۵/۰۹