سناریو !
کجای این جهان ایستاده ام ؟
نفس کشیدن سخت است . . . هوا . . . هوا . . . هوا میخواهم . . . نفسی عمیق بکشم پلکهایم روی هم بیفتند و به نهایتِ خواسته ام برسم .
قطره اشکی که قرار بود راه بگیرد به روی گونه در گلویم گره میخورد . . . چرخ میخورد . . . نفسم را بند می آورد و چشمهایم را به سوزش می اندازد . . . چقدر سخت است راه گرفتنش . . . چقدر درد دارد . . .
اشک ، سُرفه میشود ، خِس خِسِ گلو میشود ، زخم میشود . . . آب به حلقم میریزم خوب نمیشود . . . خون میشود ، درد میشود . . .
حرص میشود ، به معده ام میریزد ، عصبانیت میشود . . . دست مُشت شده و به معده کوبیده میشود . پلکها بسته میشود ، فشرده میشود . . .
لبها به هم دوخته میشود ، سکوت میشود ، سیاهی میشود و سیاهی . . .
پاها ناتوان میشوند ، سست میشوند . . . فرود می آیند . . .
زانوها به زمین میخورند ، کمر تکیه به دیوار میدهد . . . خستگی و خستگی . . .
قلب میزند ، نمیزند ، میزند ، نمیزند . . . نمیزند ! نمیزند ! نمیزند !
- خوبی ؟
نفسِ گره کرده در سینه ام را رها میکنم . قلب میزند ، پلک باز میشود . نگاه به چشمهای نگرانِ مادرم میکنم . لبخند میزنم . . .
- خوبم .
حرفم را ادامه نمیدهم . دستِ مشت شده ام سُر میخورد و کنارم قرار میگیرد . معده میسوزد ، نفسهای پی در پی میکشم . ریه های خشکیده ام را پر میکنم از حجمِ اکسیژن . . .
نگاهم به سفیدیِ سقف ثابت میماند . . .