مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند ، نمیشود گفت ، آدم را مسخره میکنند . . .

مانندِ ماه !

گاهی مینویسم و گاهی نه !
قلم که نه ! دست به کیبورد میزنم و از دلم میگویم .
کمی شخصی ، کمی عمومی ، کمی خاص و کمی تکراری . . .

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

سناریو !

چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ
دنیا به وقتِ من همچنان آرام پیش میرود . آنقدر آرام که ذهن را خسته میکند و اعصاب را خَش دار !
کجای این جهان ایستاده ام ؟
نفس کشیدن سخت است . . . هوا . . . هوا . . . هوا میخواهم . . . نفسی عمیق بکشم پلکهایم روی هم بیفتند و به نهایتِ خواسته ام برسم .
قطره اشکی که قرار بود راه بگیرد به روی گونه در گلویم گره میخورد  . . . چرخ میخورد . . . نفسم را بند می آورد و چشمهایم را به سوزش می اندازد . . . چقدر سخت است راه گرفتنش . . . چقدر درد دارد . . .
اشک ، سُرفه میشود ، خِس خِسِ گلو میشود ، زخم میشود . . . آب به حلقم میریزم خوب نمیشود . . . خون میشود ، درد میشود . . .
حرص میشود ، به معده ام میریزد ، عصبانیت میشود . . . دست مُشت شده و به معده کوبیده میشود . پلکها بسته میشود ، فشرده میشود . . .
لبها به هم دوخته میشود ، سکوت میشود ، سیاهی میشود و سیاهی . . .
پاها ناتوان میشوند ، سست میشوند . . . فرود می آیند . . .
زانوها به زمین میخورند ، کمر تکیه به دیوار میدهد . . . خستگی و خستگی . . .
قلب میزند ، نمیزند ، میزند ، نمیزند . . . نمیزند ! نمیزند ! نمیزند !
- خوبی ؟
نفسِ گره کرده در سینه ام را رها میکنم . قلب میزند ، پلک باز میشود . نگاه به چشمهای نگرانِ مادرم میکنم . لبخند میزنم . . .
- خوبم .
حرفم را ادامه نمیدهم . دستِ مشت شده ام سُر میخورد و کنارم قرار میگیرد . معده میسوزد ، نفسهای پی در پی میکشم . ریه های خشکیده ام را پر میکنم از حجمِ اکسیژن . . .
نگاهم به سفیدیِ سقف ثابت میماند . . .
دنیا به وقتِ من خسته کننده تر از آن چیزیست که بخواهم ادامه اش دهم . . .




house of cards

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

" نویسنده‌ای که سرش به تنش بیارزه، نمی‌تونه از یک داستان خوب بگذره. درست مثل سیاستمداری که نمی‌تونه روی قولی که حتما زیر پا گذاشته خواهد شد پافشاری کنه. "

سریال house of cards قسمت 5 از فصلِ 3

جدیدا به یه سریال مبتلا شدم . این سریال حرفِ زیادی برای گفتن داره . انقدر خاص و هیجان انگیزه که با پایانِ هر قسمت شما رو با خودش تا قسمتِ بعدی میکشه .

سه فصل از این سریال اومده و مطمئنا هر فصل در حالِ بهتر و بهتر شدنه . دیدنِ شخصیتا که بر سرِ مقام و شهرت و پول با همدیگه میجنگن و این وسط به کرسی نشستنِ حرفِ کسی که از همه سیاستمدار تره خالی از لطف نیست .

نمیشه چیزی از این سریال گفت . فقط باید دید و عاشقش شد . در بالای نوشته ام دیالوگی از این سریال نوشتم . تقریبا پره از این دیالوگای دوست داشتنی .

به شدت توصیه میشه . . .



دنیای این روزای من !

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۱۰ ب.ظ
چقدر زود گذشت این چند وقت و میگم . . . انگار نه انگار که از 4 آذر چیزی اینجا ننوشتم !
این مدت با امتحاناتِ کمر شکنش سخت گذشت اما بالاخره گذشت . . .
بعضی وقتا باورِ گذشتِ زمان سخته . نمیفهمی کی این همه مدت گذشته . وقتی ما سرگرمِ روزمرگی هامون هستیم و تو فکرِ آرزوهامون روزا چقدر تند میگذرن !
تو این مدت اتفاقاتِ ریز و درشتِ زیادی افتاد که بعضیاش و به کل از یاد بردم . ولی این روزا حال و احوالم بهتره . شاید به خاطر رابطه ی خوبیه که با اطرافیانم دارم . یه مدت کینه و دلخوری قلبم و سیاه کرده بود . فکرم درگیرِ ناراحتیام بود و گله هایی که توی قلب و روحم نقش بسته بود . اما حالا همه چی رو کنار زدم . حالم بهتره به خاطر قلبم که یه بارِ بزرگ از روش برداشته شده .
همه چی برگشته به 5 سالِ پیش . به اون روزایی که همه خوب بودیم و همدیگه رو دوست داشتیم . بدونِ کینه و دشمنی . خوشحالم که جمعِ سابقمون دوباره رو به راه شده .
دوباره مغزم شروع به فعالیت کرده . دوباره دارم مینویسم . این نشونه ی خوبیه . این حسِ نوشتنی که اومده کاش به این زودی از بین نره . دلم و صابون زدم برای چاپِ قصه هام . کاش این آرزو فقط یه آرزو و رویای ساده نمونه و واقعی بشه .
شلوغیِ لذت بخشی این روزا تو خونمون جریان داره . شادیِ عمیقی که هممون و به جنب و جوش انداخته . هنوز باور نمیکنم که آروم ترین و مظلوم ترین فردِ خانوادمون داره سر و سامون میگیره . یه دنیا نگرانی رو پشتِ اون همه خوشحالیم برای خوشحالیش مخفی کردم . وقتی به این فکر میکنم که هم پایِ شیطنت های بچگی و همراز دورانِ جوونیم قراره از این خونه بره بغضم میگیره . اما دلیلی نداره که ناراحت باشم چون این رفتن یه جور نظم گرفتنِ زندگیشه . یه جورایی قراره وارد مرحله ی جدیدی بشه و من براش خوشحالم .
منم این روزا کسی رو دارم که تمامِ فکرم درگیرشه . دلم میخواد از حرفای نگفته اش بهم بگه . بعضی وقتا دوست دارم یه دلِ سیر کنارش گریه کنم . نه از سرِ ناراحتی . بعضی وقتا دلم میخواد اشکِ خوشحالی بریزم برای تمامِ خوبی هاش . دوست دارم این روزا چند قدمی باهاش راه برم . دلم میخواد این روزامون و یکم تغییر بدم ، تغییر بدیم . . . مثلا شبا بیشتر برای هم وقت بذاریم . مثلا روزا بیشتر حرفای بزرگونه بزنیم . مثلا . . .
با وجودِ همه ی اینا زندگیم عالیه . . . این روزام و دوست دارم . . . ساده به این روزای دوست داشتنی نرسیدم . . . کاش ادامه دار باشه . . .

قلیان احساسات !!!

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۱ ق.ظ

امروز احساسِ عجیبی دارم .

همین چند ساعت پیش بود که با یکی از دوستای قدیمیم مشغولِ حرف زدن بودم . احساس میکردم سفر کردم و چند سالی پریدم جلو .

چند سالی میشه که دوستمه همینطور چند سالی هم میشه که اون صمیمیتِ قبل و از دست دادیم .

باز خدا بیامرزه پدرِ تلگرام و که گاهی از هم خبر میگیریم .

خیلی زود ازدواج کرد . همون موقعی که با خانواده اش سفر کردن به اصفهان و برای همیشه اونجا موندگار شدن .

دو تا خواهر داشت که اتفاقا منم میشناختمشون و حتی عروسیاشون رفته بودم . آخرین تصویری که ازشون تو خاطرمه با تورِ سفیدِ عروسیه . . . اما الان انگار فیلم و زدن جلو . .. چند سال جلوتر . . . الان بچه دارن و هر کدوم زندگیای خودشون . . . دوستم داره درس میخونه و هم زمان کار میکنه .

یه زمانی چقدر سرِ کار کردن غر میزدیم . جفتمون تنبل بودیم و حوصله ی کار نداشتیم . تازه ازدواج هم کرده !

چقدر زمان زود گذشت . کِی وقت کردیم انقدر تغییر کنیم ؟

کِی انقدر بزرگ شدیم ؟ انقدری که دغدغه هامون عوض بشه . . . یه زمانی چقدر دنبالِ فیلمای روز میگشتیم که بخریمشون . . . یه زمانی تمامِ فکرمون قبولی تو کنکور بود . ..  یه زمانی . . . چقدر زود گذشت . . . هنوزم باور نمیکنم این سرعتِ گذشتِ زمان و . . .

انگار من و پرت کردن وسطِ یه فیلمی که اولش و دیدم . حالا رسیده به وسطاش که چیزی از سرگذشتِ شخصیتا نمیدونم . نمیدونم چی بهشون گذشته فقط فهمیدم که زندگیشون به راهِ معمولِ همه ی زندگیا کشیده شده .

روزا چقدر زود گذشت و عقایدمون چقدر زود عوض شد .

هر چند وقت یه بار با یه تلنگر برمیگردم سمتِ این دوستِ دور افتاده . . . شاید به خاطر اینکه خیلی دوست بود ! شاید برای اینکه صمیمیتش واقعا از جنسِ انسانیت بود .

عوض شدنِ عقاید و باقی قضیه ها بماند . . . مهم اینه که بعد از این همه سال رفتنش از تهران هنوزم که هنوزه یادش میفتم و غبطه میخورم به روزایی که بود . صمیمیتی که ناب بود و روزایی که تکرار نشدنی . خیلی وقته طعم این صمیمیت و با هیچ دوستی نچشیدم . هیچ کسی نتونسته انقدر باهام هم فکر و هم مسیر باشه .

واقعا زندگیِ هر کدوم از ماها یه فیلم سینماییه . . . کاش ماهرانه بازی کنیم . . . کاش هر سالی که برمیگردیم به عقب اتفاقِ بهتری برامون افتاده باشه . . .

+ این پست و دیشب نوشتم و امشب کاملش کردم . تمامیِ اتفاقات و احساسات برای دیشب است !!!



محرمانه

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • mahsa HD

عصبانی نوشت !!!

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ
مردها اصولا موجوداتِ کم طاقتی هستند .
مثلا سعی کنید ناراحتی و بی حوصله بودنتان بیشتر از دو روز نشود . همین که ببینند دو روزِ متوالی ناراحت هستید صدای غر غرشان گوشِ فلک را کر میکند ! آنقدر بی طاقت هستند که نتوانند تحمل کنند این حالت را !
سعی کنید همیشه مهربان باشید و محبت کنید بی توجه به اینکه این محبت هایتان برگشت پیدا نمیکند و شما میمانید و کمبود محبتی که دارد گلویتان را فشار میدهد ! البته این وظیفه ی شماست که مهربانی کنید !
همیشه خانمی کنید . عیبها را بپوشانید و نکاتِ مثبتشان را بزرگ نمایی کنید . اشتباه نکنید این کار باعث نمیشود آنها ذره ای قدرتان را بدانند ! مطمئن باشید در اولین فرصت جوری با شما حرف میزنند و عیب و ایرادهایتان را به رخِ شما میکشند که با خودتان میگویید پس این همه مدت از چه چیزی در وجودِ شما خوششان آمده که دندان روی جگر گذاشته و تحملتان میکنند .
میدانید اصولا دختر بودن ، زن بودن ، مونث بودن یعنی انقدر آرام باشید که کسی صدایتان را نشنود . مبادا باعث شوید که مردتان خم به ابرو بیاورد !
اصولا در جامعه ی ما وقتی رابطه ای به اتمام میرسد انگشت اتهام زن را نشانه میرود . یا اگر مردی به راهی کشیده شود که نباید . . . یا اگر با کسی غیر از زنِ خودش دیده شود همه میگویند زنش نتوانست خانمی کند و مرد را در خانه نگه دارد . و کسی نمیگوید که تقصیرِ مرد است که نگاهش خطا رفته و زندگی اش را بر باد داده است .
یا اگر زمانی ناراحتی در رابطه پیش بیاید شک نکنید که مقصر اصلی به گردنِ زن است . چون او بوده که کوتاه نیامده . ..  او بوده که از خودش دفاع کرده و او بوده که این بار آرام نبوده !
مردها اصولا موجوداتِ کم طاقتی هستند . آنقدر که نمیتوانند صبوری کنند تا حالتان رو به راه شود و بعد به خاطرِ این همه صبوری از آنها تشکر کنید .
مردها اصولا موجوداتِ بی حوصله هستند . مثلا آنها حوصله ندارند به شما خبر بدهند و اتفاقات و کارهای روزمره شان را برای شما توضیح بدهند . شما باید خودتان بدانید که نباید در این باره اعتراضی کنید . نمیدانید ؟! عجیب است ! بهتر است از این به بعد خوب بدانید که نباید از آنها توضیح بخواهید . نباید انتظار داشته باشید آنها خود را مقید کنند که تمامِ ریز و درشتِ زندگی شان را کفِ دستِ شما بگذارند . همانطور که شما طبقِ خواسته ی آنها این کار را میکنید ! کمی انصاف داشته باشید شما با آنها فرق دارید . آنها مرد هستند ! احترام بگذارید !!!!!!
گاهی احساسِ تنهایی میکنید ؟ گاهی دلتان میخواهد کمی قدم بزنید و کسی باشد که معنیِ سکوتتان را بفهمد ؟ بعضی وقتها دلتان میخواهد همراهتان فقط صبوری کند و آنقدر نازتان را بکشد که احساس کنید پرنسسِ زندگیش هستید ؟
بهتر است خواسته هایتان را عوض کنید . چون زندگی افسانه ی شاهِ پریان نیست که شما را به تمامِ خواسته های ریز و درشتتان برساند . کمی از خواب و رویا بپرید . کمی به خودتان بیایید . فقط کمی خواسته هایتان را معقولانه تر کنید .
به زندگیِ واقعی خوش آمدید !

the vow

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ب.ظ
یه فیلم اصولا باید چند تا نکته رو رعایت کنه تا بگیم عجب فیلمِ دلچسبی !
مثلا مهمترینش یه فیلمنامه ی خوبه . شاید یه فیلم موضوعِ خیلی خاصی نداشته باشه اما این فیلمنامه نویسه که با خوب نوشتن اون فیلم و تبدیل به معجزه میکنه !
یکی دیگه بازیگرای خوبه . هر چقدرم که فیلمنامه قوی باشه وقتی بازیگر نتونه نقشش و در بیاره اون فیلم از چشمِ همه میفته و حرفی دیگه برای گفتن نداره .
یکی دیگه کارگردانیِ خوبه . یه کارگردان باید بتونه بازیگرارو درست به بازی بگیره .
خیلی نکته های فرعیِ دیگه هم هست . مثلِ لوکیشن ، فیلم برداری ، صدا گذاری و . . .
اما این سه نکته خیلی اساسی و مهمه .
چند وقتی میشه که یه فیلمی رو دیدم و هر بار که میام در موردش بنویسم انگاری طلسم شده و نوشته ام پیش نمیره . اما امروز بالاخره شروع کردم به نوشتن .
این فیلم بر اساسِ داستانِ واقعی بود که فیلمنامه نویس با دیالوگهای دوست داشتنی که جا داده بود توی فیلم این داستان و استثنایی کرده بود .
انتخابِ بازیگرا محشر بود . یا حداقل از نظرِ من اینطور بود .
کارگردان هم که . . . بذارین نگم چیزی . چون این فیلم فوق العاده بود . . .
حالا میرسیم به اسمِ این فیلم :
 " the vow "
شاید اگه Rachel McAdams و channing tatum رو به عنوانِ بازیگر انتخاب نمیکردن اونقدرا این فیلم جذاب نبود .
این داستان یه عاشقانه ی آرومه . انقدر موضوع و حسِ فیلم دوست داشتنیِ که بعدش دوست دارین دوباره فیلم و برگردونین عقب و باز از اول ببینید . این فیلم اگه بهترین فیلمِ هالیوود نباشه چیزی هم از بهترین فیلماشون کم نداره .
همه ی ملاکایی که یه فیلمِ خوب باید داشته باشه توی این فیلم رعایت شده . به شدت توصیه میکنم این فیلم و . امیدوارم خوشتون بیاد .

بخند مصنوعی !

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ب.ظ
- امروزم گذشت و کاری نکردی !
- انرژی ندارم . این روزا خیلی خستم .
- کوه میکنی ؟ یکم به خودت بیا ! با یه جنازه هیچ فرقی نداری .
- داری اوضاع رو بدتر میکنی .
- من یا تو ؟ میدونی چقدر کار سرت ریخته ؟ حالیت که نیست باز نشستی داری در و دیوار و نگاه میکنی .
- مغزم خستست !
- الکی گردنِ من ننداز ! من اصلا هم خسته نیستم . این بدنته که خستست . همش مالِ زیاد خوابیدنه .
- کاش خفه شی مغزِ  عزیز !
- . . .
- آخیش . . .
پلکهایم را میبندم و دوباره به خواب میروم . امروز هم بالاخره مغزم را خفه کردم . تا فردا خدا بزرگ است ! روزهایم تکراری شده . . . " مغز " حق دارد . بیدارم اما در خواب به سر میبرم . چشمهایم بسته میشوند اما همه چیز را میبینم و میشنوم . روزهایم بطالتِ بدی دارد . حتی خندیدن های از ته دل هم فراموشم شده .
این روزها حسابی سگی است ! از همان روزهای نحس و شومی که دوست دارم زودتر بگذرد ! پس میخندیم به این روزها حتی اگر مصنوعی باشد !

سین مثلِ سفید !

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ
پتوی سفید و سنگینم را از روی خود پس میزنم . ساعتِ لعنتی مدام زنگ میزند .
دستم یارِ قدیمی ام را جستجو میکند . بینِ راه چند باری به میز و تخت میخورد و ابروهایم را در هم گره میزند . حتی حسِ اعتراض کردن هم ندارم . موبایلم را در دست میفشارم و بالاخره با چشمهایی نیمه باز و بسته انگشتم را رویش میکشم . زنگ قطع میشود و من نفسم را آزاد میکنم .
موبایل در دست چشمهایم را روی هم محکم میکنم . قرار نیست چیزی خوابِ نازنینم را از من برباید  . لبخندی به پهنای صورت میزنم . موهای آشفته ام روی پیشانی مانور میدهند . حتی حالتِ نافرمانِ آنها هم نمیتواند لذتِ خوابِ چند دقیقه ای را بر من حرام کند .
تازه پلکهایم گرم شده . صدای درِ اتاق می آید . گوشم تیز میشود و پلکهایم سنگین تر . میدانم کسی آمده تا خوابِ جانانم را از من بگیرد .
صدایی در اتاقم طنین انداز میشود :
- مهسا . . . مهسا . . .
ابرو در هم میکشم . انگاری بیخیال نمیشود . لبهایم از هم باز نمیشود پس با چشمانی بسته تنها دستی تکان میدهم تا مانندِ ضبطِ صوت مدام اسمم را تکرار نکند !
صدا قطع میشود اما پلکهایم دیگر سنگین نیستند . پس میزنم پتو را کمی گرم است ، آخر هنوز خیلی مانده تا پتوی سنگین و دوست داشتنی ام را به روی خود بکشم .
پلکم را باز میکنم و با چشمهایم اتاق را میکاوم . تغییر دکوراسیونِ اتاقم حسابی برایم تازگی دارد . چند ثانیه ای طول میکشد تا متوجه شوم در چه حالتی خوابیده ام !
روی تخت نیم خیز میشوم و با خود زیرِ لب میگویم :
- فقط تا ساعتِ 6 عصر دووم بیار !
انگاری ساعتِ کمیست ! با چشمهایی که حالا کاملا باز مانده اس ام اسی میزنم و صبح بخیری میگویم . با اینکه خواب آلودم اما خوش اخلاقم . امروز قرار است بهترین روز از زندگی ام باشد !
تبلتم را برمیدارم و سری به تلگرام میزنم . پیغامها را نخوانده رد میکنم . هیچ وقت نتوانستم خودم را با این تکنولوژیِ غریب وفق بدهم . حتی گاهی فراموش میکنم پیغامهایش را جواب بدهم !
صبحِ دل انگیزیست . . . با اینکه خوابم می آید و حوصله ی درس و دانشگاه را ندارم اما لباس میپوشم ، با اینکه استادِ پیر و خرفتِ انگلیسی 3 را نمیتوانم تحمل کنم اما صبحانه ام را کامل میخورم و آماده میشوم .
امروز قرار بود بهتر از هر روزِ دیگری شود . . .
اما خب ! یک روزهایی خوب پیش نمیرود . . . یک روزهایی همه چیز آنطور که هست نمیشود . . .
کمی خسته هستم . جسمی نه ! شاید کمی احساسی ، شاید کمی روحی . نه به این سادگی که میخوانید . نه به این آرامی که مینویسم . . . کمی کلافه تر . . . کمی بی طاقت تر . . . شما بخوانید کمی عصبی تر !
برمیگردم و نگاهی به صبح می اندازم کاش پتوی سفید و سنگینم را پس نمیزدم . . . کاش ساعتِ موبایلم را کوک نمیکردم . . . کاش امروز صبح بیدار نمیشدم . . . امروز هیچ حرفی برای گفتن نداشت حتی کمی دل گرفت تر از دیروز بود . . .


توصیه نمیشود !

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ق.ظ

چند شب پیش اتفاقی تو سایتِ دانلودِ فیلم پرسه میزدم ( پرسه زدن توی این سایت این روزا تفریحِ دوست داشتنیِ من شده ! ) چشمم به فیلمی خورد که جایزه ی اسکار برده بود . از سرِ کنجکاوی یکم از خلاصه ی فیلم و خوندم با اینکه حتی از خلاصه ی فیلم میشد به تلخ بودنش پِی برد اما بازم پا پس نکشیدم . بلافاصله گذاشتمش تو لیستِ دانلود .

یکم در موردش سرچ کردم و نظراتِ مختلف و خوندم . عجیب بود که همه به اتفاق اصرار داشتن که این فیلم بی نهایت زیباست .

دو شب پیش اگه اشتباه نکنم این فیلم و بالاخره دیدم . فاصله ی غریبی با زندگیِ من و آدمایی که میشناختم داشت . موضوعی که حتی از شنیدنش هم وحشت میکردم چه برسه فیلمی بر این اساس ببینم . البته زمانی که یه دختر بچه ی 13 ساله بودم رمانی با این موضوع خونده بودم و اون وقتا بود که چشمام جورِ دیگه ای اطرافیان و دید . و حالا این فیلم . . .

دروغ نمیگم این فیلم به معنای واقعی با روح و روانِ آدم بازی میکنه . جوری که تا چند روز به دخترِ معصومِ توی فیلم فکر میکنین . جوری که دلتون براش میسوزه و احساسِ خفگی بهتون دست میده . . .

اما فیلمِ خوبی بود . منهای الفاظِ زشت و زننده ای که بارها و بارها به دخترکِ داستان نسبت میدادن . این  فیلم درد داشت و حرفی برای گفتن .

خلاصه ی داستان و نمیگم . حتی توصیه اش هم نمیکنم . فقط میخواستم بگم این فیلم بی نهایت تاثیر گذار بود .

" precious "